#فردا_بدون_من_پارت_100


"چیکارمیکنی؟"

اهوراباتعجب نگاهم کردبعدمکث چندثانیہ ای همونطورکہ ازپلہ هابالامیرفت گفت:

"خوشحال نشوفکرکردم مهدیہ اس اگہ میدونستم اینجایی اصلانمیومدم"

من:"الانم دیرنشده میتونی برگردی بـــ..."

همون لحظہ باصدای آرزوجون ساکت

شدم

آرزوجون:

"اومدی اهوراجان خستہ نباشی پسرم"

اهورا:"مرسی زنعمو من میرم لباساموعوض کنم بیزحمت تامیام میزوبچینیدکہ بدجورگشنمہ"

آرزوجون:"باشہ عزیزم اومدنی مهدیہ ورضاروهم صداکن معلوم نیس کجاموندن"

اهورا:"باشہ"

چنددقیقہ بعدمهدیہ وبباشواهورااومدن وهمہ باهم رفتیم یہ قسمتی ازباغشون کہ یہ میز12نفره اونجابود آقارضاسرمیزنشستہ بودآرزوجونم کنارش نشست اهورام کنارآرزوجون مهدیہ ام روبروی اهورانشست منم روبروی آرزوجون یعنی بین مهدیہ وآقارضانشستم ،داشتم غذامومیخوردم کہ احساس کردم کسی داره نگاهم میکنہ سرموکہ آوردم بالادیدم آرزوجونوآقارضاواهورازل زدن بہ من یاتعجب نگاهی بہ خودم انداختم کہ ببینم مشکلی دارم کہ اینازل زدن بہ من کہ دیدم همہ چی روبراهہ

من:"چیـــــزی شده؟"

نگاهی بہ اون سہ تاکردم کہ آرزوجون دستپاچہ توجاش تکونی خوردوتاخواست چیزی بگہ آقارضاگفت:

"چیزی نیست



دخترم توخیلی شبیہ یکی ازفامیلای ماهستی"


romangram.com | @romangram_com