#فانوس_پارت_75

ـ بیار.

از پله ها پایین اومدم وظرف غذایی رو که براش آماده کرده بودم رو برداشتم وبرگشتم. طبق معمول سیگار دود میکرد. کرواتش روی تخت افتاده بود وآستین های بلوزش رو بالا زده بود. روی صندلی نشستم وگفتم: چرا کسی نمیدونه من اینجا زندگی میکنم؟

ـ چراکسی باید بدونه؟

ـ عارت میاد به کسی بگی؟

با تعجب نگاهم کرد وزیر لب گفت: باز شروع شد. باحرص دستی کشید توی موهاش وگفت: میزاری این غذا کوفتم نشه؟

به پشتی صندلی تکیه دادم و زانوهام رو به میز تکیه دادم. بعداز چند دقیقه سکوت گفت: میدونستی از تموم اون جمع خوشگل ترشده بودی؟

ـ دوست ندارم خوشگلیم رو هر کسی ببینه.

ـ باشه. از جشنای بعدی هرجوری دوست داشتی بیا. ولی اگه همه با انگشت نشونت دادن و زیر زیرکی بهت خندیدن وتحقیرت کردن پای خودت!

ـ چه اجباریه من اصلا بیام توی این مهمونی ها؟

ـ اگه دست از لجبازی برمیداشتی اجباری نبود.

ـ میخوام برم آموزشگاه ایمان.

romangram.com | @romangram_com