#فانوس_پارت_73
با نزدیک شدن عماد به ما حرف های ایمان نصفه کاره موند. توی سرم غوغایی بود. چیزهای جدیدی میشنیدم. چیزهایی که باعث شده بود شدیدا به فکر فرو برم. عماد کنارمون توقف کرد وگفت: خلوت کردید؟
ایمان باطعنه گفت: وقتی جناب عالی سرتون گرمه منم باید این باران خانوم شما رو وسط این همه غریبه تنها بزارم؟
عماد چشم غره ای به ایمان رفت که اون رو ساکت کنه. بعد رو به من کرد وگفت: مشکلی نداری؟
ذهنم در گیرتر از اون بود که بخوام به وجود اون همه مرد فکر کنم. نگاهی به چشمای تیله ای هفت رنگش انداختم ودر حالی که توی دلم این سوال رو که تو واقعاکی هستی رو میپرسیدم گفتم: نه.
سری تکون داد وگفت: بیا میخوام بایه نفر آشنات کنم. ودستم رو بین دست مردونه وپرقدرتش گرفت. هردوبه سمت کسی رفتیم که میشناختمش. همون دختر مو فرفری سبزه ای بود که اگه عماد نبود حتما خره خره اش رو میجویدم. عماد رو به روش ایستاد وگفت: معرفی میکنم، باران یکی از بهترین دوستام. باران اینم نگاره، منشی سابقم و دوست فعلیم.
نگار ابرویی بالا انداخت وگفت: تواین منشی بودن ما رو باید همه جابه رخ بکشی؟ وبعد دستش روبه سمت من دراز کرد وگفت: خوشبختم. به زور باهاش دست دادم و درحالی که باغضبناک ترین نگاهی که میتونستم داشته باشم نگاهش میکردم گفتم: همچنین. نمیدونم عماد به نگاه من خندید یاچیز دیگه ای دیدی. نگار گفت: عماد خیلی ازت برام تعریف کرده.
برگشتم وبا تعجب به صورت پراز خنده ی عماد نگاه کردم وگفتم: جدا؟
نگار ادامه داد: آره. خیلی ارادت داره بهت.
بدون اینکه نگاهم رو از چشم های عماد که به من خیره بود بگیرم گفتم: عماد لطف داره.
نگار سوالی پرسید که باعث شد به تته پته بیفتم: میشه شماره ی خونتون یا آدرسش رو داشته باشم که بیشتر باهم آشنابشیم؟ خیلی ازت خوشم اومده.
باتعجب به نگار نگاه کردم وقبل از اینکه چیزی بگم عماد به کمکم اومد وگفت: باران تا چند وقت دیگه راهی خارجه.
romangram.com | @romangram_com