#فانوس_پارت_7

ـ خدافظ.

ـ خدافظ.

خریدارو جابه جاکردم و شام دیشب که کوتلت بود رو از یخچال درآوردم تا به جای ناهار بخورم. غذا رو روی گاز گذاشتم تا گرم بشه. منتظر کنار گاز وایستاده بودم که چشم به دفتر افتاد. رفتم جلو وصفحه ی اولش رو باز کردم. کاغذهای قهوه ای روشنی که داشت با جلدش حسابی هم خونی داشت. درست همون جوری بودکه من میخواستم. قدیمی وانتیک !!!

اینکه بعد از ظهر ها هم خواب به چشمام نمی اومد یکی از عادت هایی بود که از فانوس باهام مونده بود. پشت میز دستمو زده بودم زیر چونه ام واز پنجره ی باز اتاق به ساختمون ها وبرج های شهر که نمیزاشت آسمون آبی رو ببینم نگاه میکردم. حوصله ام از این بیکاری سرمیرفت. از اینکه ساعت ها بشینم و از پنجره به بیرون نگاه کنم. از اینکه خاطرات گذشته ام رو روزی صدبار برای خودم مرور کنم خسته شده بودم.

در قابلمه ی خورشت قورمه سبزی رو گذاشتم که صدای در اومد. عماد بود ومثل همیشه خستگی از سر و روش میبارید.

ـ سلام.خسته نباشی.

ـ سلام.

ـ ناهار خوردی؟

ـ نه.

ـ چیزی برات گرم کنم؟

ـ نه.

romangram.com | @romangram_com