#فانوس_پارت_49
با یاد عماد دوباره قلبم فشرده شد. با یاد اینکه قراره بعداز کلاس باایمان برم وخرید کنم. نگاهش کردم. چشمای قهوه ای و درشتش هیچ شباهتی به چشمای تیله ای عماد نداشت. صداش خیلی معمولی واز نظرمن یکم بیش از حد بم بود ولی صدای عماد مردونه ورسا بود. چقدر دلم میخواست الان به جای ایمان عماد اینجا نشسته بود و میگفت...
ـ بیا بشین یه قطعه ی دیگه رو بهت بگم.
صدای ایمان افکارم رو بهم ریخت. ارجام بلندشدم و دوباره با رعایت بیشترین فاصله کنارش جا خوش کردم. انگشت هاش رو روی کلیدها فشار داد واین بار یه قطعه ی بلندتر روزد. تا وسط های قطعه رو حفظ کردم ولی باقیش رو چون خیلی سریع زد درست ندیدم. موشکافانه نگاهم کرد وگفت: حفظ شدی؟ سری نشونه ی نه تکون دادم وآروم گفتم: فقط تا وسطاش...
دستاش رو کشید وگفت: تاهرکجا که میتونی بزن.
دستام رو روی کلیدها گذاشتم وتا همونجایی که حفظ کرده بودم زدم. دستی لای موهاش کشید واز جاش بلند شد. چند ثانیه بعد با یه پارتیتور برگشت وجلوی من بازش کرد. به صفحه ی سمت چپ اشاره کرد وگفت: اینه، ازاول بزن.
نگاهی به نت هایی که کنارهم ردیف شده بودند انداختم ودوباره انگشتام رو روی کلیدها فشار دادم. میدونستم که با یکی دوبار تمرین این یکم حفظ میشم. بانگاه تحسین برانگیزش نگاهم کرد وگفت: کارت خیلی عالیه. بعد دستش رو به سمت پارتیتور برد وبه صفحه ی سمت راست اشاره کرد وگفت: حالا اینجا رو نگاه کن...
وشروع به توضیح نتی جدید و ترفندی نو برای زد کرد. بدون اینکه نگاهم رو از روی پارتیتور بردارم به حرفاش گوش میدادم. کم کم ترسم از تنها بودن با ایمان داشت میریخت. احساس میکردم اونم مثل عماد قصد صدمه زدن به من رو نداره. حرفاش که تموم شد نفسم رو بیرون دادم ونگاهش کردم. برق نگاهش هنوز بوی تحسین میداد.
ـ تامن نت های تمرین امروزت رو بنویسم برو حاضرشو که بریم.
نگاه غم زده ام رو بهش دادم. دوست داشتم حداقل اون یادش بره ومن مجبور نباشم پام رو از خونه بزارم بیرون. ولی انگار امروز همه چیز دست به دست هم داده بودند تا من رو با ایمان بفرستند خرید. باشونه های افتاده از جام بلندشدم و بیشتر پام رو روی زمین میکشیدم تا اینکه راه برم. میدونستم که نمیتونم از زیرش دربرم. اگه عماد میفهمید که نرفتم خیلی ناراحت میشد. بالای پله ها نفس عمیقی کشیدم وبه خودم نهیت زدم: خودتو نشون بده دختر... بزار عماد باور کنه که توام ازاین وضعیت راضی نیستی.
بادیدن پورشه ی قرمز رنگ ایمان توی حیاط جاخوردم.با تعجب نگاهش کردموگفتم: این...این مال شماست؟
لبخندی روی لب هاش نشست وگفت: بهم نمیاد؟
romangram.com | @romangram_com