#فانوس_پارت_162


مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: خودش اومد پیشم.

ـ باران... من نگرانتم. بفهم تو رو خدا.

ـ دوستای خوبی داری.

نگاهی به پسرا که پای منقل داشتند مسخره بازی درمی آوردند انداخت و گفت: ولی باید از همین دوستای به ظاهر خوبم هم دوری کنی. نمیخوام زیاد باهاشون قاطی شی.

باحرص گفتم: پس چرا اصلا منو آوردی؟ اگه میخواستی اینجوری سفر رو کوفتم کنی میزاشتی برم خونه ی طلا.

دست توی موهاش کشید گفت: من نمیفهمم تو چرا یهو اینقدر عوض شدی.

ـ بحث و عوض نکن. فقط سفرمو کوفتم نکن. من هم میخوام مثل همه خوش باشم. چرا نمیزاری؟

بازوم رو ول کرد وگفت: خیلی خوب، برو خوش باش فقط اگه اتفاقی افتاد که نباید دیگه به من مربوط نیست.

با عصبانیت رو ازش گرفتم و رفتم سمت دخترا. سها باخوش رویی کنارش برام جا باز کرد و نشستم. رها چشمکی زد وگفت: تو چرا تنهایی؟

ـ تنهایی هم واسه خودش عالمی داره.


romangram.com | @romangram_com