#فانوس_پارت_141
نریمان خنده ای کرد وگفت: چشم. حتما سلامت رو به سها میرسونم.
ایمان چشم غره ای حوالش کرد وگفت: لازم نکرده. خودم زبون دارم بهش سلام برسونم.
نریمان خم شد و در گوش ایمان چیزی گفت و زد زیر خنده. ایمان که سرخ شده بودگفت: گمشو نریمان نبینمت. نکبت.
نریمان که همچنان میخندید گفت: خدافظ.
ایمان: خدافظ.
با رفتن نریمان ایمان به سمتم چرخید وگفت: خوب. تا کجابهت درس دادم؟
موشکافانه نگاهش کردم و گفتم: یه سوال بپرسم؟
نگاهم کرد وگفت: بپرس.
ـ تو ازدواج کردی؟
زد زیر خنده وگفت: دیگه هیچ وقت از یه مرد اینجوری سوال نپرس.
ـ چرا؟
romangram.com | @romangram_com