#فانوس_پارت_139
با خنده گفتم: هرکول؟
ـ آره دیگه. مگه هیکلشو ندیدی؟
خنده ام رو جمع کردم و گفتم: راستش... عماد گفت بهت بگم که یه وقت پیش کامیار نگی که من از فانوس اومدم.
ـ پس چی بهش گفتید؟
ـ عماد گفته دختر یکی از دوستاشم که خونشون تو الهیه ی تهرانه.
ایمان سری تکون داد وگفت: چرا به کامیار نمیگه؟
ـ نمیدونم.
همونجوری که از روی صندلیش بلند میشد گفت: من که هیچ وقت از کارای این عماد سر در نیاوردم.
ـ اگه سر در آوردی به منم بگو.
با خنده گفت: باشه. و در اتاقی که پیانو توش بود رو باز کرد. کسری پشت پیانو بود و نریمان داشت با حرص نکته ای رو بهش گوش زد میکرد. ایمان به ساعتش نگاه کرد وگفت: بسه دیگه. نوبت ماست.
کسری از خدا خواسته بلند شد و گفت: بابا ایمان زودتر بیا دیگه. دهن منو سرویس میکنه این.
romangram.com | @romangram_com