#فانوس_پارت_128
سرش رو بالا گرفت و با شرم گفت: مرسی. خودم درست میکنم.
عماد با اصرار گفت: بگیرش دیگه.
دست دراز کرد ونون رو از عماد گرفت. عماد منتظر نگاهش کرد که لقمه رو بخوره. نون رو به سمت لب هاش برد وگاز کوچکی از کنارش زد. عماد لبخندی توی صورتش پاشید ونون دیگه ای برای خودش برداشت. آروم پرسید: الان که... برگردیم... فانوس... به.... به سیروس چی میگید؟
عماد نگاهش کرد وگفت: من نمیام تو. تو رو جلوی در فانوس پیاده میکنم. اون پسره رو هم یه جوری زدم که حالا حالا پانشه. نترس. هیچ اتفاقی نمیافته.
باتردید گفت: کی... کی منو از اونجا...
عماد وسط حرفش اومد وگفت: زود... خیلی زود.
ـ امشب...
ـ خودم هستم.
از جاش بلند شد وفنجون چاییش که خالی شده بود رو دوباره پر کرد. سرجاش نشست و دستش رو بالای بخار فنجون گرفت و نگاهش کرد. نگاه عماد تنها نگاهی بود که زیرش ذوب نمیشد. اون چیزی که شب اول توی نگاهش بود واون موقعه نمیدونست چیه آرامش بود. آرامشی که از چشماش سرریز میکرد. اما در کنار این آرامش چیز غریب هم توی چشماش بود. چیزی که وقتی به چشماش زل میزدی حس از تردید رو تجربه میکردی.
بعداز تموم شدن صبحانه دنبال عماد راه افتاد وسوار ماشین شد. حیاط خونه بااینکه فصل، فصل زمستون بود ولی همچنان سبز بود وطراوت رو میشد ازهمه جاش فهمید. بوی گل های یاس لاله عباسی و نرگس توی فضا پیچیده بود وناخودآگاه باعث میشد آدم چشماش رو ببنده وچند تانفس عمیق بکشه.
romangram.com | @romangram_com