#فانوس_پارت_1
با اینکه 8 ماهی میشد که از اون فانوس نفرین شده اومده بودم بیرون ولی عادت سرساعت 6 بیدار شدن همچنان تو وجودم مونده بود. مثل خیلی عادت های دیگه ای که هنوز باهام بود.
یه بلیز آستین بلند سرمه ای ویه شلوار مشکی از توی لباس هام که چندان زیاد هم نبود بیرون کشیدمو رفتم داخل حمام. بعد از یه دوش سرپایی موهام روخشک کردم وبا اینکه هنوز یکم نم داشت بالای سرم جمع کردم و از پله های طبقه ی سوم ساختمونی که هنوز نمیدنستم دقیقا من چی کارشم پایین اومدم.
عماد ساعت 9 قرار داشت ومیدونستم که آماده شدنش یک ساعتی طول میکشه وبیدار کردنش نیم ساعت. بعد از بلند شدن صدای چایی ساز خاموشش کردمو دوباره از پله ها بالا رفتم. اتاق عماد مثل همیشه شلوغ وریخت وپاش بود. بااینکه هرصبح اتاقش رو تمیز میکردم ولی نمیدونستم که چی کار میکنه که اینجا اینجوری بهم میریزه. دمر روی تخت افتاده بود وگوشه ی تیشرت مشکیش رفته بود بالا وعضله های کمرش رو به نمایش گذاشته بود. موهای سفیدی که تک وتوک روی شقیقه اش دراومده بود بین اون همه موی مشکی حسابی خودنمایی میکرد. نگاهی به صورت برنزه اش که توی خواب درست مثل پسربچه ها میشد انداختم و لبخندی ناخودآگاه روی لب هام نشست.
همونجوری که پرده ی اتاقش رو میکشیدم وسعی میکردم کار بیهوده ی تمیز کردن اتاقش رو واسه باز هزارم بدون نقص انجام بدم صداش میزدم: عماد....عماد. پاشو دیگه..... ساعت 9 با رضایی قرار داری ها. حواست هست!؟ عماد!!! پاشو دیگه.
جمله ی آخرم رو باحرص ودر حالی که جاسیگارش رو توی سطل آشغال خالی میکردم گفتم. سرجاش نیم خیز شد و با زور روی تخت نشست وباچشمایی که هم پف کرده بود وهم قرمز شده بود نگاهم کرد. به غرغر کردن ادامه دادمو گفتم: چرا همیشه ی خدا صبح ها اتاقت اینجوریه؟؟؟
ـ سلامت کو؟
ـ علیک سلام!
ـ مگه مجبوری کار کنی! میگم طلا خانوم از این به بعد هر روز ....
نزاشتم حرفش تموم بشه وگفتم: بلند شو صبحانه ات یخ میکنه!
از روی تخت بلند شدو رفت سمت حمام. صدای ریش تراشش توی اتاق میپیچید و باعث میشد حرف هایی که آروم به خود میگم رو نشنوم.
تقریبا اتاقش مرتب شده بود که از حمام اومد بیرون. صورتش رو مثل همیشه 7 تیغه کرده بود وچشماش دیگه سرخ نبود. داشت از دراتاق میرفت بیرون که گفت: تو خودت خوردی؟
romangram.com | @romangram_com