#فقط_من_فقط_تو_پارت_214
با سر گفتم باشه. از تو نایلونش ا*ل*ک*ل سفید و بتادین و باند و پنبه و چسب و اینا در آورد. اول یکم پنبه جدا کرد و بهش ا*ل*ک*ل زد. بهم نگاه کرد و گفت: یکم می سوزه.
بی حرف نگاهش کردم. سرشو انداخت پایین و به زانوم نگاه کرد. آروم پنبه رو رو زانوم کشید.
با اولین تماسش پام به چنان سوزشی افتاد که حس کردم دارم میمیرم. یه جیغ کشیدم و چنگ زدم به پاش. در واقع می خواستم دستشو بگیرم که دیگه پنبه رو به پام نکشه اما چون موقع جیغ کشیدن چشمهام بسته بود دستم رفت رو پاش و هر چی درد سوزش بود با انگشتهام به پاش وارد کردم.
آرتین
پنبه رو ا*ل*ک*لی کردم و آروم کشیدم به پاش. یه جیغی از درد کشید و چنگ زد به پام.
نفسم بند اومد. هم از تماس دستش هم از فشاری که به پام وارد می کرد. انگار همه دردشو داشت سر پای من خالی می کرد.
هیچی نگفتم. خودمم از اینکه مجبور بودم یه همچین درد و سوزشی و بهش وارد کنم ناراحت بودم. پس اگه با له کردن پای من دلش خنک و دردش آروم می گرفت من راضی بودم به تحمل این درد.
آروم آروم پنبه رو کشیدم رو زخمش. با هر تماس پنبه با زخم فشار دست شیدا رو پام زیاد می شد. به روی خودم نمی آوردم.
در واقع دیگه فشار دستش و حس نمی کردم بلکه گرمی که از دستش به پام منتقل می شد همه وجودم و پر کرده بود و باعث شده بود که له شدن پامو فراموش کنم. عرق کرده بودم.گرمم شده بود. تحمل گرمی دستشو نداشتم.
تحمل ناله هاشو دردی که می کشید و نداشتم. دوست داشتم ب*غ*لش کنم و آرومش کنم.
romangram.com | @romangram_com