#فقط_من_فقط_تو_پارت_177
دزده هم هی به همه تنه می زد و از این ور خیابون می دویید اون سمت خیابون و از این کوچه به اون کوچه. نفسم بند اومده بود. پهلوم تیر می کشید. گلوم سوزن سوزن می شد به خاطر کمبود اکسیژن. پاهام دیگه جون نداشت اما نمی تونستم بایستم.
نمی تونستم نفس تازه کنم. جدای از کیفم که همه زندگیم اون تو بود اگه آرتین و گم می کردم نمی دونستم چه جوری باید برگردم هتل. این کوچه هام عجیب شکل هم بودن.
دزده پیچید تو یه کوچه. آرتینم رفت. منم هن هن کنان دنبالشون رفتم.
دیدم جفتشون تو کوچه ایستادن. کوچه بن بست بود. دزده رو به من و آرتین ایستاده بود. آرتین به فاصله دو سه متر ازش. دستهاشو باز کرده بود که نزاره دزده فرار کنه. منم که دیدم اینا فعلا" نمیدون. خم شدم دستهامو گذاشتم رو زانوهام و سعی کردم با تند تند بازو بسته کردن دهنم و کشیدن هوا به ریه هام نفسمو جا بیارم.
تو همون حالت سرمو بلند کردم به این دو تا نگاه کردم. پشت آرتین بهم بود. ولی صداشو می شنیدم که به ترکی یه چیزی به دزده گفت و دزده هم یه چیزی و عصبی تو جوابش گفت.
هی دزده میرفت سمت راست آرتین هم می رفت همون سمت راهشو سد می کرد. دزده می رفت چپ آرتینم همون ور می رفت.
یهو احساس کردم برق یه چیزیو دیدم. چشمهام گرد شد بی خیال نفس تنگی و کمبود اکسیژن و درد پهلوم شدم. صاف ایستادم. این چیه تو دست دزده؟؟؟ این ... این ... چاقو ...!!!
بی اختیار گفتم:
- آرتین ....
آرتین یه نیم نگاه بهم کرد و گفت:
- همون جا بمون جلو نیا.
ترسیدم. از دزده و چاقوش ترسیدم. کیفم به درک. همه پولاش به جهنم. اگه اون چاقوش به یکیمون می خورد چی؟؟؟ اگه به آرتین می زد چی؟؟؟
romangram.com | @romangram_com