#فقط_من_فقط_تو_پارت_169
من نسبت به این دختر یه حس خیلی قوی دارم یه حسی فراتر از تمام حسهایی که تا حالا تجربه کردم.
نمی دونم چقدر مبهوت و خیره نگاهش کردم. با صداش به خودم اومدم.
-: حالت خوبه؟؟؟؟
سرشو برگردونده بود سمتم و متعجب نگاهم می کرد. نمی خندید. انگار خیلی بد نگاه می کردم که این و پرسید.
سریع چشمهامو ازش گرفته امو به سمت لبه پشت بوم راه افتادم. کلی چیز میر اون بالا بود. آنتن، ماهواره ...... حوصله نداشتم دقیق نگاه کنم ببینم دیگه چی اونجاست.
گیج و کلافه رفتم لبه ی پست بوم. آرنجمو تکیه دادم بهش. یکم خم شدم. یه نفس عمیق کشیدم و با فوت دادم بیرون. چشمهامو بستم و باز کردم. الان آروم تر بودم. می تونستم خودمو کنترل کنم که خیره نگاهش نکنم.
به شهر نگاه کردم. چه منظره ای. شهر با اون همه ساختمونهای قد و نیم قد با اون همه چراغهای رنگی و اون همه نور واقعا" زیبا بود.
-: معرکه نیست؟
برگشتم و سمت راستمو نگاه کردم. شیدا مثل من تکیه داده بود به لبه و به شهر نگاه می کرد. به چراغها. به ماشینهای در حال حرکت. باد هنوز با موهاش بازی می کرد و دل من و هم می لرزوند.
نگاهمو ازش گرفتم. برگشتم و زانوهامو خم کردم و نشستم همون کنار و تکیه دادم به دیوار لبه پشت بوم. نایلون شام و پیتزا ها رو گذاشتم کنارم.
چند لحظه بعد شیدا هم نشست. درست کنارم. نزدیک به من. البته با یه فاصله اما همونم برای من کافی بود. می تونستم حسش کنم. گرمای وجودشو عطر تنشو.
برگشت سمت من و با لبخند سرشو کج کرد و گفت: شام بخوریم؟
romangram.com | @romangram_com