#فقط_من_فقط_تو_پارت_162
معذب و ناراضی در و باز می کنم. بالاخره که باید لباس و ببینه که. تقصیر خود خرم بود که همون اول قبول کردم. چشمهای کورمو باز نکردم ببینم آستین نداره.
در و یکم باز کردم که یهو یه دستی اومد جلوم. ترسیدم یه ههه ای گفتم و با چشمهای گشاد به دست نگاه کردم.
-: بیا اینم بگیر.
آرتین دستشو از لای در آورده بود و بدون اینکه نگاه کنه گرفته بود سمتم و هی بالا و پایین تکون میداد انگار من دست به این گندگی و با این بازو نمی بینم و تا این دستو تکون نده به چشمم نمیاد.
تو دستش یه شال رنگارنگ حریر بود. کلی رنگ تو شال بود که خیلی قشنگش کرده بود. دیده بودم که از این شالها می ندازن دور گردنشون.
شالو از دستش گرفتم. دستش و برد بیرون و خودش در و بست. تعجب کردم برگشتم سمت آینه. شالو باز کردم و انداختم رو بازوهای ل*خ*تم. بازوهامو پوشوند. دیگه معذب نبودم.
بی اختیار لبخند زدم. به شال لبخند زدم. به کار آرتین لبخند زدم. به این که آرتین به فکرم بود لبخند زدم.
چه با شعور ازش بعید بود. شایدم من اون و نمی شناسم و آرتین شاید خیلی بهتر از چیزی باشه که من در موردش فکر می کنم.
با همون لبخند در و باز کردم و رفتم بیرون.آرتین پشت به من دست به سینه ایستاده بود.
-: آرتین ....
با صدای من برگشت. تو همون حال برگشت. جدی بود. دست به سینه. چرخید. نگاهش رو م قفل شد. خشک شد. دستهاش آروم از هم جدا شد و افتاد ب*غ*لاش. دهنش بازشد. با بهت، حیرت، تحسین، ناباور، خوشحال، مهربون، با محبت ...
romangram.com | @romangram_com