#فقط_من_فقط_تو_پارت_153
-: باید لباسهاتو عوض کنی. این جوری سرما می خوری. بیا بپوششون. من میرم بیرون.
نمی تونستم حرف بزنم. فقط نگاهش کردم. خیره. همه وجودم چشم شد و همه حرفهام برق شد و رفت تونگاهم که شاید حرفهامو سوالامو از توی چشمهام بخونه.
قبل از اینکه در و ببنده به برگشت. نگام کرد. چشمهامو دید. نمی دونم حرف نگاهمو فهمید یا نه اما بعد چند لحظه آروم در و بست و رفت.
آرتین
در اتاق و بستم و اومدم بیرون. نگاه آخر شیدا بدجوری فکرمو مشغول کرده بود. چقدر تو اون چشمها سوال بود. چقدر تعجب.
شاید حق داشت. خودمم متعجب بودم. یاد حرفهایی که زده بودم افتادم. یاد التماسهایی که به خدا می کردم. یاد تشکرم از خدا. اون موقع اختیارم دست خودم نبود. کنترلی رو رفتار و حرفهام نداشتم. فکر می کردم شیدا رو دارم از دست می دم.
قلبم داشت می ایستاد.
کلافه دستمو تو موهام فرو کردم. از تو موهام آب می چکید. خدایا بزرگیتو شکر. کرمتو شکر. اما بد جور احساسمو بهم نشون دادی. خیلی بد بود.
اون موقعی که فکر می کردم شیدا رفته شیدا رو از دست دادم. بی تاب شدم بی قرار شدم. می خواستم هر کاری بکنم تا شیدا رو برگردونم. خودمو بکشم تا اون چشمهاشو باز کنه تا نفس بکشه که بفهمم حالش خوبه.
همیشه وقتی حس میکنی یکی و داری از دست می دیی اون موقع است که احساساتتو نسبت به طرف بدون هیچ پرده ای می بینی. بدون هیچ غروری بدون هیچ جبهه گیری حست خودشو نشون میده.
منم دیدم. فهمیدم. شیدا برام مهم بود. مهم شده بود. نمیدونم از کی اما تونسته بود تو قلبم راه پیدا کنه. وقتی برای ناراحتیش کلافه میشم وقتی با فکر از دست دادنش دیوونه میشم یعنی اینکه دوستش دارم و برام مهمتر از یه دختر معمولیه.
romangram.com | @romangram_com