#فقط_من_فقط_تو_پارت_151
آرتین با بغض نگاهشو به صورتم دوخت و با دیدن چشمهای بازم خندید. با دیدن خنده اش به خودم اومدم. تازه یادم افتاد که من غرق شدم. شروع کردم به سرفه کردن الکی.
-: آرتین فدای سرفه هات.
با شنیدن حرفش سرفه ی الکیم تبدیل به سرفه های واقعی شد. تو شوک حرفش بودم که یهو سرمو کشید تو ب*غ*لش. سرفه ام قطع شد. صدام خفه شد. نفسم بند اومد. تنم گرم شد. خون تو رگهام دویید.
نجواشو شنیدم: خدایا شکرت. خدایا صد هزار مرتبه شکرت که شیدامو بهم برگردوندی.
تو چشمهام اشک جمع شد. آرتین به خاطر من این جوری از خدا شاکره؟ شیدامو؟ شیدای اون؟ شیدای آرتین؟ یه حس خوبی بهم دست داد. از این سیدامو بودن. از این شیدای آرتین بودن.
یکی رو شونه ام حوله انداخت. دوباره یکی به ترکی یه چیزی گفت که آرتینم به ترکی جوابشو داد. بازم نفهمیدم.
بعد یکی به فارسی گفت: آقای صالح نامزدتون خوبن؟؟؟؟
زیر چشمی نگاه کردم مسئول تور بود. خجالت کشیدم. از نامزده آرتین بودن. از اینکه سرم تو ب*غ*لش بود از اینکه بهم تنفس داد از اینکه نگرانم بود و اونجور بی تابی می کرد خجالت کشیدم. هم خجالت زده بودم و هم دل گرم.
یه حس خوبی تو وجودم داشت. از کلمه نامزد یه حس شیرینی بهم دست داد. زیر چشمی به آرتین نگاه کردم. رو لبش لبخند نشست. منم تو دلم لبخند زدم.
آرتین به مسئول تور گفت که به پذیرش بگن کارت اتاقو بیاره بالا.
بعد با یه حرکت از زمین بلندم کرد و کشیدم تو ب*غ*لشو به سمت آسانسور دویید.
سوار آسانسور شدیم. ازش خجالت می کشیدم برای همینم خودمو زدم به بی حالی که بتونم چشمهامو ببندم.
romangram.com | @romangram_com