#فقط_من_فقط_تو_پارت_13

-ببین من میرم جایی کار دارم..خودت حواست به مغازه باشه..شاید تا یکی دو روز هم نیام..

-باشه...ولی بابات میدونه؟

با این حرفش خنده ی ریزی کرد که با لحن مسخره ای گفتم:

-آره میدونه

بعد هم رفتم بیرون و سریع به سمت ماشینم رفتم..تا فرودگاه دائم به ساعت نگاه می کردم که مبادا دیر برسم آخرش هم با سرعت زیادی که داشتم موفق شدم که به موقع برسم..

رفتم توی فرودگاه و دنبال مامانینا گشتم که با دیدن آرمین که داشت به سمتم میومد خوشحال دویدم سمتش:

آرمین-کجایین پسر؟سه ساعته دارم دنبالتون می گردم

ب*غ*لش کردم و بعد کلی فحش و م*ا*چ وتف تازه نگاهم به آنا افتاد..چقدر بزرگ شده بود..فکر کنم الان باید بیست سالش باشه..آرمین هم یه سال از من بزرگتر بود. پس بیست و پنج سالش بود..جلوش ایستادم که گفت:

-سلام

-سلام آنا خانم..چه بزرگ شدی

بعدش هم ب*غ*لش کردم و آروم پیشونیشو ب*و*سیدم..(البته برادرانه..فکر بیخودی نکنید)

حدود پنج مین بعدش باباینا رو دیدیم که با عجله اومدن سمتمون..مامان تا آرمینو آنا رو دید دوتاشونو ب*غ*ل کرد و شروع به گریه زاری کرد منم رفتم به بابا گفتم:

romangram.com | @romangram_com