#فقط_من_فقط_تو_پارت_119
یه لباس شب بود که از مدل نگاه کردنش فهمیدم می خوادش.
از مغازه رفت بیرون. بی اختیار لباس و به فروشنده نشون دادم و گفتم: خانم این و میبرم.
حتی خودمم نفهمیدم چرا اون لباس و خریدم. من که لباس بده بهش نیستم چه معنی داشت. چه فکری می کرد در موردم. ولی خوب خریده بودمشو نمی تونستم بندازمش دور. باشه حالا بعدن یکی پیدا میشه که بخوام بهش کادو بدم.
بعد از پاساژ گردی رفتیم پیتزا هات.
رفتیم نشستیم. یه دقیق بعد یه گارسن اومد و برای خوش آمد گویی برامون م*ش*ر*و*ب آورد.
یه نگاه بهش کردم. از این چیزا خوشم نمیومد. یعنی از این که می دیدم بعضیا فکر می کنن چون م*ش*ر*و*ب می خوردن با شخصیتن متنفر بودم. برای همین هم نمی خوردم. دلیل های دیگه هم داشتم. مثلا هیچ وقت اون قدر غیر معتقد نشده بودم که چیزی و که خدا گفته نکن انجام بدم. مقید نبودم اما خوب اعتقاد داشتم. لااقل به این یه چیز معتقد بودم.
نشسته بودیم و داشتیم غذا می خوردیم که شیدا بی هوا گفت: چرا نمی خوری؟
جدی گفتم: نمی خورم ... هیچ وقت ...
-چرا؟
-از این چیزا خوشم نمیاد، دوست ندارم که...
دوست نداشتم دلایلمو بگم. شاید از غرورم بود. نمی خواستم کسی عقایدم رو مسخره کنه یا اونا روبی ارزش بدونه.
ادامه دادم: میشه راجع بهش حرف نزنیم؟ خوشم نمیاد از م*ش*ر*و*ب، همین
romangram.com | @romangram_com