#فقط_بخاطر_دخترم_پارت_57
بهار:باشه حالا توهم....
بهار همین جوری مات به روبروش موند : الوووووو هویییی
بهار: وای مهی اونجا رو نگا
مسیره نگاشو دنبال کردم و به دوتا پسر قد بلند و چهارشونه رسیدم
مهتاب: خوب که چی الان وای بهار اینو بخور بریم دیگه
بهار اروم اروم شروع کرد به خوردن کیک شکلاتی که سفارش داده بود با بی حوصلگی به ساعتم نگا کردم که چشمم به اون پسرا افتاد که میز کناریه مارو واسه نشستن انتخاب کردن قبله اینکه نگامو از روشون بردارم یکی از پسرا که نسبت به اونیکی قد بلندتر بود مچم و گرفت و دیگه نگاشو ازم نگرفت بهش چشم غره رفتم به رینگه ساده تودستم که نشون محمدم بود نگا کردم ولی سنگینیه نگاه اون پسررو کامل روی خودم حس میکردم
بهار: چرا این اینجوری نگا میکنه
مهتاب: بیکار بودی منو اوردی اینجا اخه
بهار: بده اوردمت یه کافی شاپ باکلاس و خفن پاشو بریم بابا الان میاد چیزت میکنه بدبخت میشیم
مهتاب: خفه شو بیشور
بهار: چیه از بس تابلویی خوب با این مانتوی صورتیت
مهتاب: اِاِاِ خوب صورتی دوست دارم
به پسره نگا کردم پرو هنوزم داشت نگا میکرد هیزه چشم چرون بهار سوییچ ماشینشو برداشت و منم کیفم و برداشتم و باهم دیگه از کافی شاپه پولدارا خارج شدیم بیچاره بهار کلی پیاده شد
سواره دویست و شیش بهار شدیم و به سمت خونه خاله ره افتادیم یکمی که دور شدیم بهار گفت: مهتاب
_هووووم
romangram.com | @romangram_com