#فقط_بخاطر_دخترم_پارت_47

پویان: تا شب واست هلو میارم

مهتاب:ببینیم و تعریف کنیم

پریا: تعریف کنیم

مامان مهسا: راستی مهتاب نمیخوای زنگ بزنی به خانوادت خبر بدی

مهتاب: لازم نیست دوست ندارم بدونن

مامان مهسا: خوب هرجور خودت راحتی اصرار نمیکنم

مامان مهسا از جاش بلند شد و از نشیمن به سمته اتاقش رفت بابا و پویانم رفته بودن ماهی بگیرن و البته هلووو

پریا هم چشمه پویان و مامانشو دور دیده بودو رفته بود ساحل

بلندشدم تا برم لباس بپوشم و برم پیش پریا که در شیشه ایی ویلا باز شد و پریا سولماز و جواهر داخل ویلا شدن با چشما گرد شده به جواهرو سولماز بعدم به پریا نگا کردم

جواهربا کنایه گفت: سلام مهتاب سلطان شکه شدید

سولماز:چرا خوشکت زده بیاو چمدونه مهموناتوببر تو خونه دیگه

مهتاب: چی میگی شماها

پریا: واا چرا دعوا میکنید مهتاب جونم من دعوتشون کردم نکنه ناراحت شدی

با بی میلی گفتم: نه عزیزم چه ناراحتی ولی به مهمونات بگو حدشونو نگه دارن من خدمتکاره شخصیشون نیستم

به اتاق رفتم خوشگل ترین لباسی که با خودم اورده بودم رو پوشیدم بعده صاف کردن موهامو کمی ارایش کتونی هامو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون


romangram.com | @romangram_com