#ازدواج_به_سبک_کنکوری_پارت_47


***

بلوزسفید آستین کوتاهمو با شلوار جین آبی روشنم که با سارا خریده بودم، پوشیدم و آخر از همه کنار سفره ی هفت سین نشستم.

یا مقلب القلوب والابصار ... یامدبراللیل والنهار ... یا محول الحول و الاحوال ... حول حالنا الی احسن الحال ...

آغاز سال 13 ...

مامان، بابا و پدرامو بوسیدم و سال نو رو به هم تبریک گفتیم. چون سال تحویل آخر شب بود، بعد از خوردن پلو ماهی خوشمزه ای که مامان زحمتشو کشیده بود و تماس گرفتن و تبریک گفتن به مامان بزرگ و بابابزرگ به خواب رفتم.

صبح اول از همه خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم. مامان و بابای پدرم وقتی پدرم خیلی کوچیک بوده از دنیا رفتن. شنیدم مامان بزرگ سر زایمانش از دنیا میره و به فاصله ی یک هفته بعد، بابا بزرگمم سکته می کنه و می میره و پدرمو خالش بزرگ می کنه که بچه دار نمی شده و شوهرش به همین خاطرسرش هوو آورده! الآن سه سالی از فوت خاله ی پدرمم می گذره.

با دیدن خاله لیلا پریدم بغلش و کلی بوسش کردم که صدای آرش رو شنیدم:

- اویـی دختر خاله جان مامانموتموم کردی! بیا این طرف نوبت منه ...


romangram.com | @romangram_com