#ازدواج_به_سبک_کنکوری_پارت_212

- می دونم آریان همه چیز رو بهت گفته. دخترم باهاش بد کرد. دختر خوبی هستی خوشبختش کن. ازش بخواه دخترم رو ببخشه.

آخی بهش نمی اومد زن مهربونی باشه. دستم رو بردم سر شونه ش و چند تا ضربه یواش زدم تا آروم بشه.

- گریه نکنید. خوبیت نداره امروز ... من قول میدم آریان رو راضیش کنم. مطمئنم آریان هم می بخشه. خیالتون راحت.

یکم ازم فاصله گرفت و اشک هاش رو پاک کرد.

- مرسی گلم. انشاا ... خوشبخت بشی دخترم.

گونه عمه رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. بطرف میزمون رفتم. پدر جون و آریان از جا بلند شدند. کیف و موبایلم رو از آریان گرفتم. با همدیگه به طرف جایگاه عروس و داماد رفتیم. آریان دستم رو گرفت. نگاه سیما رو دست های ما قفل شد. لبخند مهمون لبم شد. آریان دستم رو فشرد. باز هم تبریک گفتیم و ازشون خداحافظی کردیم. تمام مدت یه فکر منفی دیگه به دهنم هجوم آورده بود.

اینکه نکنه آریان بخاطر اینکه سیما رنگ سرمه ای دوست داره این کت رو خریده بود اما بعد سعی کردم خودمو توجیه کنم. من این کت رو واسش پسندیده بودم نه سیما پس جای نگرانی نداشت. آریان بطرف در ماشین رفت و همزمان در رو واسه ی من و پدرجون باز کرد. ازش خواستم تا اون جلو بشینه اما قبول نکرد. تمام راه به این فکر می کردم که چقدربد شد که میره. خیلی بهش عادت کرده بودم. آریان هم که خرش از پل گذشت و از فردا حتما می شیم همون همکاری که بودیم.

به فرودگاه که رسیدیم من و آریان مثل جوجه اردکایی که دنبال مادرشون راه میفتن پشت سر پدرجون راه افتاده بودیم. جفتمون از رفتنش ناراحت بودیم. به درب اصلی که رسیدیم پدرجون محکم بغلم کرد و تو گوشم گفت:

- غصه نخوری بابا. درست میشه. فقط بهش زمان بده.

romangram.com | @romangram_com