#ازدواج_به_سبک_کنکوری_پارت_18

بابابزرگ: یاعلی خداحافظ.

- چی شد بابایی؟

بابابزرگ: همتی رو می شناخت. میگه فقط تو همایش ها خوب درس می ده و بعد یه مدت دانش آموز رو ول می کنه به امان خدا. رضایی رو هم گفت تحقیق می کنه و فردا شب خبرشو بهم میده.

- ممنون بابایی.

***

همونطور که شالم رو سرم می کردم ، به حرفای دیشب بابابزرگ فکر می کردم. اینکه دوستش بهش گفته رضایی این دوسالی واسه کلاساش سنگ تمام گذاشته و اکثر شاگرداش نتیجه خوبی گرفتن. با این حرف بابا بزرگ دیگه شک نداشتم به اینکه رضایی مشکلی نداره. بابابزرگ همیشه حرفش حرف بود. سریع کوله رو برداشتم و از خونه زدم بیرون آدرس آموزشگاه رو که از سارا گرفته بودم به راننده دادم و مشغول تماشای خیابون شدم.

راننده: بفرمایید خانوم همین جا میشه اینم از آموزشگاه ...

بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم و وارد آموزشگاه شدم. یه حیاط خیلی کوچیک داشت. از اون خونه های قدیمی بود که الان تبدیلش کرده بودن به آموزشگاه! وارد یه راهرو شدم. پشت میز منشی خانومی رو دیدم که باکلی آرایش و موهای فر شده وناخن های مانیکور شده نشسته بود و با تلفن حرف میزد.

- می بخشید خانم واسه ثبت..

romangram.com | @romangram_com