#ازدواج_به_سبک_کنکوری_پارت_112

- خداحافظ استاد

منتظر نموندم تا جواب بده و گوشی رو قطع کردم. نمی دونم چرا ولی ته دلم یه حس حسودی بود نسبت به اون دختری که آریان رو اونطوری صدا کرد.

بیخیال فکر کردن به آریان و دختره شدم. لابد آشنا بوده دیگه. به سمت آینه رفتم. روی پست نتی که همیشه روش چسبیده بود و کارای مهمم رو می نوشتم با رنگ قرمز نوشتم:

- چهارشنبه ساعت 6 آموزشگاه باشم.

هرچند چیزی نبود که یادم بره ولی با دیدنش وجودم پر می شد ازیه احساس خوب.

***

جلو آینه ایستاده بودم و درحالی ک لبم رو از حرص می جوییدم به این فکر می کردم که چی بپوشم؟ دلم می خواست قیافه م متفاوت تر از همیشه باشه. چون آریان همیشه منوتو همون فرم های مدرسه یا زمان کنکورم که حوصله آرایش های آنچنانی و تیپ زدن نداشتم دیده بود. یادم به پشتیبان کلاسش موقعی که خودم شاگردش بودم افتاد. خیلی دختر جلفی بود. از طرفی دلم نمی خواست مثل اون باشم.

هرچی فکر می کردم به هیچ جایی نمی رسیدم. ناچار شلوار کتون مشکی رنگم و به همراه یه مقنعه مشکی ویه مانتوسرمه ای که دم جیب هاش و دورآستین و یقه ش یه نواربراق سیاه سفید رد شده بود، پوشیدم. موهام رو کج ریختم یه طرف صورتم ویه خط چشم قشنگ کشیدم که حالت چشمام رو کشیده تر کرده بود. رژگونه و رژصوتی رنگم که رنگش زیاد تو چشم نبود رو هم زدم. سریع گوشی و یه خودکار و یه بسته دستمال جیبی و یه آینه انداختم تو کیفم و از اتاقم خارج شدم.

- مامان جان با من کاری نداری؟

romangram.com | @romangram_com