#ازدواج_توتیا_پارت_79
– باشه، مرسی
محبوبه خانم- سلام به مامانت برسون.
– باشه چشم خداحافظ.
از در خونه ی محبوبه خانم که اومدیم بیرون تارا گفت:
– چی فکر می کنی؟!
– به احتمال زیاد رفت حرف آخرشو به محسن بزنه نخواسته ما شک کنیم واسه ی همین نگفته که محسنو ببینه.
تارا چشماشو ریز کرد و گفت: آره شاید، چون.. اون دستنبده که محسن واسه ی مامان خریده دیگه دست مامان نیست.
– نیست؟! یعنی پس داده؟
تارا- آره، حتماً همینطوره. مبادا به روش بیاری فهمیدیما.
– باشه خیالت تخت.
***
کم کم خریدای عروسی رو کردیم. یه آینه شمعدون نقره ای، یه قرآن با جلد مجلل و آب طلا کاری شده، خرید حلقه که البته این یکی رو همراه مادرمانون رفتیم، یه جفت حلقه ی نر و ماده که برای من طلا سفید و برای محمد صدرا پلاتین یه حلقه ی ساده که ردیف روش نگین برلیان بود. محمد صدرا زیر لفظی برام یه جفت گوشواره هم خرید و گفت: قشنگه.
خندیدم و گفتم: آره، خیلی. کی بهم می دی؟
محمد صدرا- دوستش داری؟
سری با شعف و شور تکون دادم و گفت: پس باید بهم بله بدی اون وقت این بله علاقه بر این که یه دنیا به پات می ریزم این گوشواره هایی که دوست داری هم بهت می دم.
– پس این زیر لفظی منه.. ” با شیطنت گفتم” گه گوشواره ها رو گرفتم و بله رو ندادم چی؟
محمد صدرا ملتسمانه نگاهم کرد و گفت:
– پس قصد داری جوون مرگم کنی؟
اخمی کردم و جواب دادم: محمد صدرا شگون نداره این حرفا، زبونتو گاز بگیر.
محمد صدرا خندید و گفت: مادر، این گوشواره ها رو نگه دار. گروگانه.
من خندیدم و مهری خانم با خنده گفت: یعنی چی؟!
محمد صدرا- تا من بله بگیرم دیگه.
مامان و مهری خانم خندیدند و برای ادامه ی خریدامون راه ـو ادامه دادیم.
romangram.com | @romangram_com