#ازدواج_توتیا_پارت_166
حسام هم گذاشت و رفت و آهو خانم با حرص گفت:
– همه زیر سر توئه هادی.
هادی- من حرفی زدم؟
آهو خانم- درد من حرف نزدن توئه، دِ اگه حرف بزنی که این دو تا نمی شینند سر جاشون تو حرف نمی زنی که عین خروس لاری چنگاشونو باز می کنند و سینه سپر می کنند. دلم خوشه جای اوس صادق تو هستی که تو هم سر دسته ی اینایی.
آهو خانم رو کرد به من که سر بلند نکرده بودم تا اون لحظه و گفت:
– مادر ببخشید تورو خدا، نیومده ازت پذیرایی کردیم..
سر بلند کردم و لبخندی زدم و گفتم: این چه حرفیه؟ نگران نباشید. گوشای من فیلتر داره اونایی که نباید بشنوم رو نمی شنوم.
آهو خانم- خدا رو شکر که بالاخره یکی توی این خونه هست که خیالم بابت اون راحت باشه.
آهو خانم رفت و هادی گفت: زبونتم فیلتر داره؟
به هادی نگاه کردم و گفتم: زبونم سیم اتصال به زبون تورو داره.
لباس عروس هستی رو درست کردم و شب هادی منو به خونه برگردوند..
****
کد پشمیمو پوشیدم و مامان گفت: زود باش الان خودش می یاد بالا ها.
شالمو سر کردم و گفتم: با محسن اومده؟
مامان- دنیا وارونه شده که هادی با محسن بیاد؟ ماشین یکی این سر کوچه ـست و ماشین اون یکی اون سر کوچه.
از در آرایشگاه اومدیم بیرون. محسن از ماشین پیاده شد و اومد طرفمون و امیر علی تو ب*غ*لش بود رو داد به مامان. گفتم: هادی کو؟
محسن- ماشینشو اونور پارک کرده.
تارا- محسن، امیر مسعود باهات نیومد؟
محسن- نه امیر مسعود رو که می شناسی، گفت.. ” به من یه نگاه کرد و حرفشو خورد. گفتم” من رفتم. آدرس باغ خان عمو رو برداشتید؟
محسن- پشت ماشین شما میایم.
همه سوار ماشین محسن شدن و من به طرف ماشین هادی رفتم. منو بدون وقفه نگاه می کرد و من به طرف ماشینش می رفتم و اون از ماشین پیاده نشد تا اون همه فاصله رو تنها نیام، از کوچه فرعی کوچه چند تا پسر با ظاهر ارازل اومدند بیرون. همین که چشمشون به من با اون آرایش و لباس که برای عروسی هستی پوشیده بودم خورد سوتی زدند. با وحشت به هادی نگاه کردم. رنگ نگاهش عوض شد. برگشتم به طرف ماشین محسن نگاه کردم که داشت توی کوچه ی پر از ماشین دور می زد و حواسش به من نبود. تا رومو برگردوندم دیدم پسرا بهم رسیدند. هادی از ماشین پیاده شده بود اما یکم ازم دور بود. یکی از پسرا گفت: جلل الخالق رو زمینیم و داریم حوری می بینیم.
هادی از همون جا داد زد: هو..!
یه قدم رفتم عقب و صدای محسن اومد: توتیا! صدای باز کردن در ماشین اومد. یکی از پسرا با ترس گفت:
romangram.com | @romangram_com