#ازدواج_توتیا_پارت_107
– یعنی تو فکر می کنی ما همه از جریان ازدواج مامانت و محسن مطلع بودیم؟ وای توتیا! تو سر لج افتادی و به هیچ کس رحم نمی کنی. این انگشت اتهامتو بیار پایین.
رومو برگردوندم به طرف پنجره و آرنجامو در برگرفتم و به حیاط چشم دوختم و محمد صدرا گفت: اگر مشکلت حرف مردم و اینه که قیافه ی محسن که جلوی چشمت نباشه همه ی زندگیم ـو می فروشم می ریم. از ایران می ریم یه کشور دیگه.
پوزخندی زدم و گفتم: تو پماد سوختگی زیاد داری ولی سوختگی منو پماد درمون نمی کنه. باید بتراشم تا چرکش و خونش در بیاد، حتی اگر درد بکشم یا از درد بمیرم.
محمد صدرا با عصبانیت گفت: چی تو جلدت رفته که خودی و ناخودی رو یکی می بینی؟
برگشتم به محمد صدا نگاه کردم و پنجه ی دستمو روی گلوم گذاشتم و گفتم:
– کینه، بغض. این بغض لعنتی اینجا گیر کرده. نفسم بالا نمی یاد.
محمد صدرا کفری شده گفت:
– حرف آخرت اینه؟
سری تکون دادم و گفت: فکر می کنی کک کسی می گزه؟ نه! اون که تو هچله خود تویی. فکر کن” به شقیقه اش اشاره کرد و گفت: ” فکر.
محمد صدرا که رفت شونه هام افتاده شد. برگشتم سریع تو حیاط ـو نگاه کردم تا ببینمش. از حیاط که رد می شد ایستاد و برگشت به طرف پنجره ی اتاقم نگاه کرد و دید که چه حالی دارم و مأیوس و پژمرده حال دارم نگاهش می کنم. امیر مسعود دویید دنبالش و محمد صدرا رفت. تارا که با اومدن محمد صدرا رفته بود بیرون اومد تو اتاق و گفت:
– چی شد؟
– تموم شد.
تارا- توتیا! محمد صدرا رو از خودت نرون، خدا الکی محمد صدرا رو سر راهت قرار نداده انقدر زندگیت ـو به خاطر اشتباه مامان به آتیش نکش.
برگشتم به تارا نگاه کردم و گفتم:
– تو می تونی چشماتو ببندی و بگی شتر دیدید ندیدی. ولی من نمی تونم. من مثل تو نیستم.
تارا با عصبانیت گفت: پس می خوای خودت ـو بدبخت کنی؟ چرا سر اسلحه ـتو طرف خودت گرفتی؟ قاتل یکی دیگه ـست.
تارا هم گذاشت رفت و من موندم و افکارم، احساسم و وجدانم.. خدا می دونه درونم یه بلوایی بود. آشوب بودم و تا صبح تا خود صبح عین مرغ سرکنده راه رفتم و فکر کردم. اقنرد تو فکر بودم که متوجه نشدم خورشید طلوع کرد و نمازم قضا شد. من اون شب برای روشن کردن آتش زیر زندگی خودم هیزم جمع کردم، تصمیمی بود که باید می گرفتم و نقشه پردازی می کردم.
محمد صدرا اون روز و کل اون هفته هر روز اومد و باهام صحبت کرد. محمود خان اومد، مهری خانم اومد، ملیحه پادرمیونی کرد. معصومه به زبون خودمون باهام حرف زد، ولی من کر شده بودم. صدای کسی رو نمی شنیدم. مامان سه روز بعد از بستری شدن آوردند خونه. البته همراه محسن اومد خونه. محسن با یه چمدون اومد. اول با ترس و لرز وارد شد شاید چون خیال می کرد من غوغا می کنم اگر بفمهمم اونم می خواد اونجا زندگی کنه. ولی ماجرا چیز دیگه ای بود.
تو چشمام نگران نگاه می کرد و زیر چونه اش کبود بود. دو دستش پانسمان شده بود. نمی دونستم کی زده بودش. برادرا و پدرش یا دایی و رضا که اومده بودند بیمارستان و یه دعوای حسابی راه انداخته بودند!
مامان تو چشمام نگاه نمی کرد، از در اومد تو. چند قدم عقب تر از در ایستاده بودم و به هردوشون نگاه می کردم. محسن آروم گفت: سلام.
جوابشو ندادم و به مامان نگاه کردم و گفتم:
– چون مادر بودی با محسن فرار نکردی. نه؟ اگر دختر خونه بودی فرار می کردی.
مامان با حرص بهم نگاه کرد و جواب نداد.. گفتم:
romangram.com | @romangram_com