#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_63


چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم،پشت به من وایساده بود و داشت به حرفای مسخره ی خودش می خندید پس گزارشات رو به مامان جونش می ده،بچه ننه!

رفتم و درست پشت سرش دست به سینه وایسادم ،همون جوری که داشت به عقب بر می گشت گفت:

تازه عین خرس قطبی می خوابه و من بدبخت باید بیدارش کنم،الانم برم که...

تازه چشمش به من افتاد دهنش باز مونده بود و دستش خشک شده بود خیلی آروم گفت:

مامان بعدا باهات تماس می گیرم و بعدم قطع کرد و دستشو آورد پایین.

شروع کردم به کف زدن و گفتم:

نه خوبه خیلی خوبه افرین

بعدم رفتم سمت دستشویی اومد دنبالم و گفت:

ساراخانم تو رو خدا به حرفام گوش کنید توضیح می دم براتون

یه دفه برگشتم سمتش و گفتم:

من به خدا اعتقادی ندارم ولی تو که بهش قسم می خوری یعنی بهش اعتقاد کامل داری تا اونجایی که منم می دونم خدای شماها گفته غیبت نکنید،مسخره نکنید،مغرور نباشید ولی...

حرفمو نیمه تموم گذاشتم و رفتم دستشویی، خیلی ناراحت شده بودم هیچ وقت نمی بخشمش...

از دستشویی که بیرون اومدم بی توجه به اون بی شعور رفتم یه کرم دست و صورت زدم ، یه برق لب با یه خط چشم کشیدم بعدش موهامو کامل جمع کردم و همون لباسای صبحمو پوشیدم و چادرمم گذاشتم تو کیفم.

موقعی که می خواستیم وارد حرم بشیم اون بچه ننه صدام کردم،با بی حوصلگی گفتم:


romangram.com | @romangram_com