#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_57


10:30

باشه

کفشامو درآوردم،حالا چیکارشون کنم،یه زنه کفشاشو درآورد بعد از یه سبد سبز رنگ نایلون برداشت و کفشاشو گذاشت توی نایلونو رفت،پس باید از اونجا نایلون بردارم منم مثل همون زنه کفشامو گذاشتم داخل نایلون و شروع کردم به مستقیم راه رفتن،هر چی جلوتر می رفتم شلوغتر می شد و ازدحام جمعیت بیشتر،به یه جایی که رسیدم خانما یه جایی جمع شدن و همهمه زیادی به گوش می رسید،صدای گریه و خندیدن هم زمان با هم بالا بود،کنجکاو شدم ببینم چه اتفاقی افتاده رفتم جلو و از یه زنی که داشت گریه می کرد پرسیدم:

خانم چی شده؟

یه پسر بچه 6 ساله که مادرزادی نابینا بوده و همه ی دکترا جوابش کردن شفا پیدا کرده

یعنی چی؟

یعنی از این به بعد می تونه ببینه

نه منظورم اینه که چطوری خوب شده؟

آقا امام رضا شفاش داده و گریش شدیدتر شد.

واااااااااا مگه می شه کسی که مرده بتونه برای آدمای زنده کاری کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه عالمه علامت سوال تو ذهنم به وجود اومده بود که جواب هیچ کدومو نمی دونستم!!!!!!!!!!

بازم جلوتر رفتم،وای جمعیت بیشتر شد و تقریبا همه بهم تنه می زدن و می رفتن جلوتر،به یه جایی رسیدم که کاملا میون جمعیت داشتم له می شدم،حالا له شدن یه طرف بوی عرق بدی که کاملا دماغمو نوازش می داد یه طرف،دماغمو گرفتم.

یه دفه پرت شدم جلو و سرم محکم خورد به یه شی فلزی،سرمو که بلند کردم مات و مبهوت شدم...

یه اتاقک خیلی زیبا جلوی روم ظاهر شده بود،فضای اتاقک پر بود از نورهای طلایی و سبزی که با یه حالت قشنگی می رقصیدن،وسط اتاقک یه سنگ قبر توجهمو جلب کرد، دور تا دور اتاقک پنجره های مشبک بود که سر منم به همون پنجره ها خورده بود.


romangram.com | @romangram_com