#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_49


بعدم با عصبانیت از خونه بیرون زدم،هر چی اداس مال آدم گداس والا،ببین یه روز نیومده چه زبونی دراورده

با سرعت به طرف دربند روندم،وقتی رسیدم زنگیدم به پارمیس و آدرس جایی که نشستن و گرفتم.

ماشینو پارک کردم . رفتم به سمت تخت های چوبی آهان دیدمشون ،صدای خنده هاشون تا صد متر اونطرفتر می رفت.

رفتم جلو و با صدای بلند گفتم:

پپپپپپپپپپپپخخخخخخخخخ

همشون پریدن هوا،صحنه ی خیلی خنده داری بود ، زدم زیر خند و خودم و پرت کردم رو تخت،شهاب با لبخند مرموزی نزدیکم اومد منم اصلا اهمیتی ندادم وبه خندم ادامه دادم که یه دفه شروع کرد به قلقلک دادن من بدبخت منم حساس دیگه از ری تخت نمی توستن جمعم کنن این شهاب کصافط هم دست بر نمی داشت و انگشتشو روی شکمم حرکت می داد،

وای دیگه داشتم می مردم به بدبختی و بریده بریده گفتم:

شه...اب...و..لم...ک..ن...پ...لی...ز

شهاب بالخره ولم کرد منم با مشت و لگد افتادم به جونش اونم همه رو مهار می کرد و می خندید،خلاصه لنگ و پاچمون تو هم بود که یه پسره قلیون آورد،آآآآآآآآخ جووووووون سریع پریدم روی قلیون و نذاشتم به کسی برسه.

تا ساعت 9 شب دربند بودیم،خیلی خوش گذشت.

موقع برگشت خیلی ترافیک بود فقط دلم می خواست زودتر برسم آخرشم ساعت 12 بود که ماشینو تو پارکینگ پارک کردم.

وقتی کلیدو انداختم و درو باز کردمهمه ی چراغا روشن بود و برادرمونم سرگردون وسط خونه راه می رفت و با گوشیش ور می رفت یا ساعت بزرگ وسط خونه رو نگاه می کرد،یعنی چی شده؟

رفتم جلو و گفتم:

چی شده برادرمون ساعت 10 شب نخوابیده؟


romangram.com | @romangram_com