#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_18
یه پوزخند عصبی زدم و گفتم:
راست می گید مجبور نیستم که، اموالتونم مال خودتون نخواستم...
چرخیدم که از سالن خارج بشم ولی با صدای بهنام مکث کردم:
ساراجان عزیزم بیا بشین...
برگشتم و با عصبانیت نگاش کردم و گفتم:
ولی بهنام...
دخترم احترام بزرگترتو نگه دار
چشمام از تعجب اندازه نلبکی شده بود،آخه این حرفا به گروه خونی بهنام نمی خورد،آهان فهمیدم هر موقع این جوری حرف می زنه یعنی یه موضوعی به نفع ما این وسط وجود داره.
عبوس و بد اخلاق سر جام نشستم، اییییییییییییییییی یه درصد فکر کن من و این چندش با هم زیر یه سقف باشیم،حتی از فکر کردنش حالم بد میشه.
وقتی رسیدیم خونه یک راست رفتم اتاقم اول گوشیمو چک کردم،پوووووووف از همه بچه ها اس و میس داشتم ولی بیشتر از همه مال پویا بود بدون مکث همشو پاک کردم و خوابیدم.
طبق معمول با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم،مثل همیشه لباس پوشیدم و آرایش کردم.
وارد محوطه دانشگاه که شدم اکیپ بچه ها رو دیدم،وقتی بهشون رسیدم سلام سردی کردم و رو به شری گفتم:
بیا یه لحظه کارت دارم
پویا با یه حالت خاصی مثل کسایی که شکست عشقی می خورن نیگام می کرد،همه ی بچه ها هم با تعجب نیگام می کردن،وقتی با هم یه جای خلوت رسیدیم شراره گفت:
معلوم هست چه مرگته؟
romangram.com | @romangram_com