#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_44

که به من افتاد...ابروهاشو داد بالا رو به من گفت:

به سلام پریسا خانم.-

منم انگارنه انگار که اتفاقی افتاده بهش با لبخندی گفتم:

-سلام

بعد از صبحانه بود...همه نشسته بودیم توی سالن نشیمن...هرکس کاری

میکرد...من داشتم تلویزیون میدیدم...پویا وپرهام با هم حرف میزدن...پریاومامان

وعمه کتی هم با هم مشغول بودن...پدرجونم که داشت کتاب

میخوند...باباوعمو شهرامم که داشتن درمورد کارخونه حرف میزدن...

با صدای پویا همه به طرفش بر گشتیم.

پویا-خوب خوب...درسته پرهام برگشته وما ازدیدنش هم خوش حال شدیم...اما

این باعث نمیشه که از سوغاتی حرفی نزنیم..

بعدش بلند شد وروبروی پرهام ایستاد ودستشو روبروی صورت پرهام گرفت

وگفت:

یالا زود...تند ...سریع سوغاتیارو بیا بالا...زوووود-

با دیدن این صحنه خندم گرفت...همون جمله هایی رو که از بدو ورودم به خونه

به من گفته بود ...به پرهامم گفت.

پریا که تیز بود رو به پویا گفت:

عزیزم به نظرت این جملات اشنا نیستن-

همه با این حرف خندیدیم تنها پرهام بود که داشت با تعجب نگاهمون میکرد

به پریا گفت:


romangram.com | @romangram_com