#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_39
پویا-خوب بیاد
من-چرا طوری وانمود میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده
پویا دستشو انداخت دور شونم وبهم گفت:
-اه پری من میدونی چیه...تو هنوز اتفاقات گذشته رو فراموش نکردی...به خاطر
همینه که از زندگیت نمیتونی لذت ببری...حالا چند سال پیش یه اتفاقی
افتاد...چه درست چه نادرست بالاخره که افتاده...تو هم وقتی میبینی که
کسی از اون ماجرا ها حرفی نمیزنه پس تو هم نمیخواد حرفی بزنی...
من-اخه چه طور بیام زیر تو جمع جلو پرهام طوری رفتارکنم که....
پویا پرید وسط حرفمو گفت:
-همون طور که پرهام رفتار میکنه...اون نسبت به گذشته خیلی بی تفاوت
شده...پس توهم همون جوری رفتارکن...تا زمان خودش همه چیزو درست کنه.
از حرفای پویا بیش تراز حرفای دایی آرامش گرفتم...صدای زنگ ویلا اومد...پویا
ازاتاقم رفت بیرونوبهم گفت که برم الان شام حاضر میشه ولی من گشنم
نبود...پویا رفت بیرون ترجیح دادم که بالا بمونم تا صبح برم پایین...الان اصلا
امادگی نداشتم...
به یاد حرف پویا افتادم که گفت پرهام بی تفاوت شده...اره بهترین راه همینه
حالا که همه میخوان اینجوری باشن منم مثل خودشون...اه راستی من چه طور
خبر نداشتم که پرهام میاد ایران...یعنی امکان نداره رها ازین موضوع خبری
نداشته باشه...پریدم سر موبایلم وبه رها زنگیدم...
رها-سلاااااام رفیق...حالت خوبه؟؟؟
romangram.com | @romangram_com