#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_36

دیگه ادامه حرفشو نگفت...درعوض پریا بانگرانی اومد طرفمو گفت:

-عزیزم چی شده؟چرارنگت پریده...

همین جوری نگاش کردم انگار که حرف زدن یادم رفته باشه...فقط صورتمو به

سمت ساحل برگردوندم...

پویا-اون آقا کیه؟؟؟؟؟

تاپویا این حرفوزد دیدم پریا باهر سرعت وتوانی که داشت به سمت ساحل

دوید...که بعدش پویا هم پریا گویان به دنبالش رفت...دیگه نایستادم دویدم طرف

ویلا...به سرعت به طرف اتاقم رفتم...دلم میخواست گریه کنم ولی دایی بهم

گفت که باید قوی باشم...در اتاقو قفل کردم...روی تختم که نشستم انگار تازه

یادم اومده باشه که نفس بکشم...تنها چیزی که ارومم میکرد ویالونم بود ولی

همراهم نیورده بودمش...دوست نداشتم گریه کنم...میخواستم قوی

باشم...ولی...نتونستم جلوی خودمو بگیرم...صورتم باز خیس شد...موبایلمو

ازتوی جیبم دراوردم..روی اسم تیام نگه داشتم...برقراری تماسو که زدم...یه

بوق...دو بوق...

تیام-به به سلام پری خانم.

یه نفس عمیق کشیدم...تاجایی که تونستم سعی کردم که صدام نلرزه...

من-سلام دایی

همینجور اروم اروم اشکام میومدن پایین.

تیام-چه عجب یادی ازما کردی پری من

من-دایی راستش راستش


romangram.com | @romangram_com