#استراتگوس_مرگ_پارت_85
- متاسفم، خاکش کردن.
هورزاد غمگین به دیوار پشت سرش چسبید و روی زمین نشست.
- نگفتی، اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم دلیل بودن خودم و کوموسیاییها رو بگم.
- میشنوم.
ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
-وقتی تو فرار کردی دیمن مثلا میخواست من رو بکشه و بیاد پیش تو؛ اما به جای کشتن من پیشنهاد داد توی گرفتن انتقامش از مادرت بهش کمک کنم. میدونست نقطهضعف مادرتی و میخواست با عذابدادن تو انتقامش رو بگیره. منم که دنبال انتقام بودم، قبول کردم. واسه همین اومد گفت من فرار کردم و نقش آدمای عاشق رو بازی کرد. کمکم وقتش رسید. به ما خبر داد وارد عمل بشیم، اول اینجا رو گرفتیم. بعد خود دیمن دست به کار شد، در حال حاضر هم میبینی الان توی چه وضعیتی هستی.
هورزاد آه عمیقی کشید که حتی دل ماکان هم برایش سوخت.
- واقعا یه انتقام ارزشش رو داشت؟ من به درک، پسرش چی؟ از گوشت و خون خودش بود. اصلا تو چرا اومدی دلیل بودن کوموسیایی ها رو بگی؟!
و با چشمان ریزی خیره به ماکان شد. ماکان خیلی خونسرد گفت:
- فراموش نکن خون تو هم توی رگهاش بود. و این که چون دیمن نمیخواست تو رو ببینه من رو فرستاد! علاوه بر اون میخوام بهت کمک کنم.
romangram.com | @romangram_com