#استراتگوس_مرگ_پارت_82

- منتظر چی هستین؟ حوصله‌ی گریه‌هاش رو ندارم، ببرینش سلولش.

دو کوموسیایی به سرعت بازوان هورزاد را گرفتند و از دیمن دورش کردند.

- دیمن تو رو خدا نکن، تو رو خدا دیمن!

اما دیمن بی‌توجه به او به سمت ورودی قصر رفت و بقیه‌ی کوموسیایی‌ها پشت سرش راه افتادند.

هورزاد با تمام وجودش داد زد «دیمن» و از حال رفت. تمام قصر از فریاد آخرش لرزید. مادر بود دیگر؛ مادری داغ‌دیده. داغ فرزند سخت است، غیرقابل تحمل است؛ اما وای بر روزی که علاوه بر داغ فرزند عذاب وجدان کشته‌شدن فرزندت به دست خودت به آن اضافه شود. وای بر هورزاد! او چه می‌کشد. درد مادر داغ‌دیده را فقط مادر داغ‌دیده می‌تواند درک کند و بس.

«دلایل بودنم را مرور می‌کنم هر روز

هر روز از تعدادشان کم می‌شود.

آخرین‌باری که شمردمشان،

تنها دو دلیل برایم مانده بود؛

یکی وجود تو بود فرزند نازنینم.»

***

روی سکوی وسط سلول نشسته بود. زانوهایش را در آغوشش جمع کرده بود و سرش را رویشان قرار داده بود. موهای قهوه‌ای‌رنگش دورش ریخته بودند. به زمین یخی خیره بود. سرما کم‌کم داشت او را از پای در می‌آورد؛ اما به این موضوع توجهی نداشت. چهره‌ی غرق خون پسرش مدام جلوی چشمانش بود. از بس گریه کرده بود چشمانش قرمزِ قرمز بودند. دیگر اشکی برای ریختن نداشت. حتی درد شلاق‌هایی را که خورده بود حس نمی‌کرد. چه‌گونه این‌طور شده بود؟ هورزاد قاتل شده بود؛ قاتل پسرکش و همین‌طور قاتل سیما و برادرش. سه‌نفر به دست خودش کشته شده بودند.

romangram.com | @romangram_com