#استراتگوس_مرگ_پارت_66

کیوان از جایش برخاست. برق چشمانش خاموش شده بود. با صدای گرفته‌ای گفت:

- امیلی فقط می‌خواست شما بمیرید تا به دیمن برسه. من یه وسیله بودم واسه رسیدن امیلی به آرزوهاش. وقتی فهمید نتونستم شما رو بکشم، چند نفر رو فرستاد که من رو هم بکشن؛ اما خب نتونستن.

هورزاد که کمی نامطمئن بود پرسید:

- پس چرا باز اومدی دنبالم تا من رو بکشی؟!

کیوان لبخندی زد و گفت:

-خب دیگه، می‌خواستم بدونید واسه چی همراه شما بودم و بفهمید به آسونی به کسی نباید اعتماد کرد. اول باید مطمئن بشید بعدش اعتماد کنید، وگرنه من الان قصدم کشتن شما نبود! می‌خواستم برای به دست آوردن فرزندتون کمکتون کنم.

هورزاد شمشیرش را غلاف کرد و گفت:

- آها پس این‌طور. من دو روز دیگه باید برم قصر سفید، برای دیدن دیمن.

کیوان متفکر به زمین چوبی کلبه خیره شد و گفت:

- ملکه نظرتون چیه بهشون رودست بزنیم؟

ملکه ابروهایش از تعجب بالا رفت و گفت:

- یعنی چی؟!

romangram.com | @romangram_com