#عشق_تو_پناه_من_پارت_54

برگشت سمتمو گفت

-خله دوستم اینجاست بهش گفتم!

-اهان...

دوسته محمد طاها اومدو رفتیم سمته چندتا دستگاه...واقعا بزرگ بودن..ترس افتاد تو جونم...

-محمد طاها من میترسم!!!

با تعجب گفت

-یعنی دوست نداری سوار شی؟

اب دهنمو قورت دادمو فقط نگاش کردم.

یکم فکرکردو گفت

-اهان بیا بریم چرخو فلک چون اصلا ترس نداره!!!

خودمم دلم میخواست ازاون بالا ببینم چه خبره پایین!!!

رفتیم سمته چرخو فلکو نشستیم...من یه طرف محمد طاها هم روبه روم!!!

فقط خودمون دوتا توش بودیم که شروع به حرکت کرد...وقتی داشت میرفت بالا حس میکردم قلبم هی وای میسه بعد تند میزنه!!!

نفسم تند شده بود ونمیتونستم چشمامو باز کنم.


romangram.com | @romangram_com