#عشق_تو_پناه_من_پارت_28

-من اصلا شمارو نمیشناسم....

لبخندزد

-خب اشنا میشیم،من محمد طاها ملکان...25 ساله...دوتا خواهر دارم از خودم کوچیکترن...محدثه 22 سالشه ومائده 18 سالشه وهمسن خودت ویه مامان دارم،یدونه هم بابا.

خندم گرفت از حرف زدنش

چشماش برق زد

-اهان این شد چه عجب شما خندیدی!

خندم جمع شد...

-اقای ملکان منظور من از اشنایی یه چیز دیگه بود!!!

-خب بهتره باهم اشناشیم...میگم یه مدتی باهم صحبت کنیم اسمس بدیم اگه شد بیرون بریم تا یه شناختی تو هم از من پیدا کنی.

کلافه سرمو تکون دادم

-الان گفتم منو میخوان دوروز دیگه به زور شوهرم بدن بعد شما این حرفو میزنین؟

جدی شد

-ببین نرجس خانوم...تو اول باید از پدر مادرت وقت بگیری تا فکر کنی!!!

پوزخند زدم


romangram.com | @romangram_com