#عشق_تو_پناه_من_پارت_125
خدایی خوش قیافه بود اما یه ذره هم اخلاق نداشت...نترس بود یعنی هر خلافی ازش سر میزد با شونزده سال سن از مدرسه اخراج شده بود اونم به خاطره زدنه همکلاسیش.
تو خیابونم یه دفعه یه نفرو با چاقو ناکار کرد وان بیچاره هم از ترس هیچ شکایتی ازش نکرد.
بس که این پسر حیون صفت بود.
زنگه خونه رو زدن...دل شورم بیشتر شد...دستام میلرزید...نریمان رفت سمته درو باز کردش...
مهمونا یکی یکی میومدن تو خونه...
اول از همه عمو بعدش زنعمو بعدش خواهربرادرای زنعمو با بچه هاشون سرهم بیست نفری بودن...
تو دسته دخترا جعبه های کادو پیچ شده ای بود که معلوم بود برای منه خاکبرسر بود...
غمم میگرفت...قلبم سنگین میشد وقتی میدیدم با لبخند نگام میکنن...وقتی میدیدن واقعا از نادر سرترم وخوشگل تر...ولی بیکس تر وبدبختر...
یه دفعه یه دسته گل جلو چشمام گرفته شد...
دستمو که میلرزید بردم جلو گلو گرفتم...که قیافه خندان وچندشه نادرظاهرشد.
-سلام بانو...
سرمو انداختم پایینو صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم
-سلام.
نادرم رفت رو مبلی کنار باباش نشست.
romangram.com | @romangram_com