#عشق_اجباری_پارت_2
شهباز باسر زیر افتاده وذهنی پراز انتقام مشغول نقشه کشیدن برای دختری که بغل دستش نشسته بود،بود که باشنیدن بله دخترک روشو چرخوند سمتشو بانفرت چشم دوخت به دختری که حالا زنش شده بود توهمون چند لحظه چقد نقشه کشید برای دخترک بیچاره اینم قراربود ببره توی حرم سرای که برای خودش ساخته بود اما این یکی یه فرق عظیم داشت تا بقیه اونم این بود که این یکی خواهر قاتل تنها بردارش بود خواهری که خانوادش مث یه شی بی ارزش معامله اش کرده بودن وبه عنوان عروس خون بس دو دستی تقدیم به شهباز کرده بودنش بیشتر به چیزی فکر نکرد با شنیدن صدای دست با عصبانیت روشو برگردوند سمت جمع و باخشونت خیره شد به زنای که مشغول کف زدن بودن که با دیدن چهره وحشتناک شهباز خفه شدن از نظر اون این دختر حق زندگی نداشت ..باخشونت دست آروا رو گرفت ودنبال خودش کشید بدون اینکه اجازه خداحافظی با خانوادشو بده بهش به سمت ماشین بردش وپرتش کرد داخل خودشم سوار شد وبدون ذره ای رحم به دختری که با رخت مشکی عروسش شده بود واینم خواسته خود شهباز بود که علارقم اصرار خانوادش آروا رو حتی از پوشیدن لباس عروس هم محروم کرده بود وحالا از ترس گوشه صندلی مچاله شده بود به سمت شکنجه گاه دخترک حرکت کرد..
آروا خیلی هم تعجب نکرده بود از وقتی خانوادش با زور راضی به این ازدواج کردنش میدونست داره وارد چه راهی میشه اما نمیدونست چرا بااین همه بازم ترس برش داشته از چیزی که قراره در انتظارش باشه..نفهمید چجوری چشماش خیس شد فقط اینو خوب میدونست که دلیل این گریه اش به حال خودش که هیچ وقت فکر نمیکرد اینجوری بشه همیشه باخودش فکر میکرد توخانوادش بین اونو برادرش فرق گذاشته میشه ودلیل این فرق گذاشتن توهمی رو کرد بودنشون و پسر پرستی زیادشون میدونست که بی شک تمام این ها ساخته ذهن خسته اروا بود ...
نفهمید چقد گذشت وکجا دارن میرن فقط میتونست بفهمه دارن از شهر خارج میشن مطمئنا به جای میرفت که قرار بود تااخر عمر اونجا تبعید بشه اونم به جرم گناه برادر...
آروا تو خیال خودش وتصوراتفاقاتی که قرار بود براش بیوفته غرق بود که با صدای وحشتناک ترمز ماشین چشم هاش وباز کرد وبه خودش جرأت داد به بیرون نگاه کن ماشین شهباز جلو خونه بزرگی متوقف شده بود با باز شدن در وردی تازه ساختمون جلوش نمایان شد حالا بهترمیتونست بگه اینجا خونه نبود قصر بود با خودش فکر کرد خونه ای که بیرونش انقد قشنگ داخلش چجوری..باشنیدن صدای پر از نفرت شهباز باخودش فکر کرد که فکرشو خونده..
_داخلش به قشنگی بیرونش نیس..
خواست پیاده شه که انگار چیزی وبه یاد اورده باشه چرخید سمت آروا..
_خیال برت نداره که قراره بشی خانوم این خونه ..حالا هم گمشو پایین انتظار نداری که بیام در وبرات باز کنم؟؟
آروا تمام مدت با سری زیر افتاده وقلبی که هر لحظه شکسته تر میشد فقط گوش کرد به حرفای مردی که جلوش بود وبی رحمانه با حرفاش قلب دخترک بیچاره رو هدف گرفته بود اما چیزی نگفت وقتی این ازدواج وقبول کرده بود مادرش بهش یادآوری کرده بود که این خانواده داغ دارن ونباید در جواب رفتارشان حرفی بزنه که داغشون تازه بشه با یادآوری مادرش پوزخندی روی لبش نشست اما به ذهن اشفته اش بیشتر اجازه فکر کردن نداد واروم پیاده شد..پشت سر شهباز که با قدم های بلند حرکت میکرد راه افتاد آنقدر تند راه میرفت که آروا محبور بود دنبالش بدو جلو در ورودی بود که آروا سرعتش وبیشتر کرد تا بهش برسه که با گیر کردن پله به پاش با مغز زمین خورد از درد داشت به خودش میپیچید اما با اون حال چشماشو بازکرد تا ببینه مردی که شرعا وقانونا شوهرش بود باصدای وحشتناک زمین خوردن آروا نگران حالش شده که با اوردن سرش ودیدن جای خالیش ودر نیمه باز ورودی دلش شکست و فهمید برای شهباز هیچ ارزشی نداره...
میدونست هرچقدر اونجا بشین واه وناله کنه کسی به دادش نمیرسه مامانش همیشه بهش گوشزد میکرد جای ناز کن که ناز کش داشته باشی وآروا اینو خوب فهمیده بود که تواین خونه کسی چشم دیدنش ونداره چه برسه به اینکه بخوان خریدار ناز وادا دخترونه آروا باشن، برای همین بلند شد وبادردی که توزانوش پیچیده بود به سمت در رفت...
*آر وا:
با باز کردن در وشنیدن سر و صداهای که میومد وصحنه روبه روم گیج شده بودم حالم داشت بهم میخورد حالا میفهمیدم چرا شهباز گفت توش به قشنگی بیرونش نیست این خونه بوی نفرت میداد نمیدونستم چی در انتظارمه فقط ارزو میکردم چیزای که میدیم خواب باشه فقط ارزومیکردم سرنوشت من مث این دخترا نباشه ...
جلو روم خونه ای بود که توش پربود از دخترای که به هر نحوی داشتن خدمت میکردن جلو روم خونه ای بود که به جای وسایل عادی آدما به عنوان اشیا استفاده شده بودن ..
گیج ومنگ بودم که با ضربه ای که بع پشت پام خورد ..افتادم رو زمین وبه حالت سجده در اومده بودم برگشتم ببینم که منشا ضربه از کجا بوده که کفشای شهباز جلو صورتم قرار گرفت.. سرمو بالا اوردم شهباز با ابروهای در همش وشلاقی که دستش بود جلوم ایستاده بود..
_فقط یه سگی تواین خونه فقط چهاردست وپا راه میری..
خواستم دهن باز کنم وتمام سوال های توی ذهنمو به زبون بیارم که با شنیدن دوباره صداش دهنمو بست..
_امادش کن بیارش اتاقم..
حالا طرف صحبتش دختری بود که کنارش ایستاده بود با شنیدن چشم زیر لبی دختر راهشو گرفت ورفت سمت راه پله ومن با چشمای که از زور تعجب گشاد شده بود مسیر رفتنشو دنبال میکردم که با کشیده شدن موهام از فکر بیرون اومدم .... دختر داشت موهامو میکشید به سمت اتاقی که اون طرف سالن بود بدون توجه به جیغای خفه ای که میکشیدم بدون توجه به بدن منی که حالا بی رحمانه داشت رو زمین کشیده میشد نمیتونستم هیچ مخالفتی جز اشک ریختن بکنم...
romangram.com | @romangram_com