#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_98

به پشت سر برگشتم که با عجله به سمتم اومد.

-چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

لبخند کم جونی زدم.

-یه کم سرم درد می کنه. تو برو صبحونه بخور؛ یه کم می خوابم خوب می شم.

کمی نگاهم کرد.

-مطمئنی؟

تند تند سرم رو تکون دادم.

-آره، آره. تو برو.

باشه ای گفت و همون طور که نگاهش به من بود عقب عقب رفت تا وقتی به نزدیک پله ها رسید، بعد نگاهش رو ازم

گرفت و از پله ها پایین رفت. با پاهای شل و قلبی که درد می کرد به سمت اتاق رفتم. وارد اتاق شدم و خودم رو

روی تخت پرت کردم.

-وای خدا... پریا تو با من چیکار کردی؟

قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید.




romangram.com | @romangram_com