#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_89


جاشون بلند شدند و به سمت سالن غذاخوری رفتند. از جام بلند شدم که ویکی به سمتم اومد.

-خیلی خوش حالم پریا خانم که این جا هستید. ببخشید راهول نذاشت که بیش تر با هم آشنا بشیم خب من...

با دیدن راهول که با اخم نزدیکمون می اومد؛ نفس توی سینه ام حبس شد. راهول دستم رو محکم گرفت و رو به

ویکی گفت: بهتر که نذاشتم.

انگشت اشاره اش رو تهدید وار رو به ویکی تکون داد.

-دو رو بر پریا نبینمت.

بعد دست من رو دنبال خودش کشید. ویکی هم ساکت شده بود؛ انگار از راهول می ترسید. آروم اسمش رو زمزمه

کردم.

-راهول؟

با ناراحتی به سمتم برگشت.

-پریا... لطفا... لطفا... باهاش حرف نزن، بهش نگاه نکن.

با تعجب گفتم: ولی خودش اومد، من اصلا کاری باهاش نداشتم.



نفسش رو با حرص بیرون داد.

romangram.com | @romangram_com