#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_86

پسر لبخند زورکی رو به راهول زد.

-باشه خوش حالم از اشناییشون.

انگار جرأت نداشت که به سمت خودم برگرده و رو به خودم این حرف ها رو بزنه. خندم گرفته بود ولی سعی کردم که

ضایه نباشم و نخندم و فقط به لبخندی اکتفا کردم. دسته ی کیفم رو محکم گرفتم که راهول با لبخند کیف رو از

دستم گرفت و با اخم رو به پسر گفت: ویکی بیا کیف پریا خانم رو توی ماشین بزار.

ویکی با غضب نگاهی به راهول کرد. با خنده کنار گوش راهول گفتم: چرا با این پسر این قدر لجی؟

به چشم هام خیره شد و آروم گفت: خوشم نمیاد ازش.

یهو و بی فکر گفتم: چون خوشگله؟ حسودیت می شه؟

راهول بازوم رو محکم گرفت.

-نبینم بهش نزدیک بشی و باهاش گرم بگیری پریا... اون خیلی چشم چرون و دختر بازه.



لبخندی روی لبم جا خوش کرد؛ چقدر »؟ وای چی شد؟ ناراحت شد « . بعد با حرص به سمت ماشین رفت و سوار شد

که حساسیت و غیرتی شدن راهول به دلم نشست؛ چه شیرین و زیبا بود. آروم به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.

به راهول نگاه کردم؛ با اخم داشت از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه می کرد. دستی به بازوش کشیدم. به سمتم


romangram.com | @romangram_com