#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_1
از لابه لای در به مامان و بابا که روی مبل کرم رنگ توی هال نشسته بودند، نگاه کردم. صدای مامان باعث شد لبخند
روی لبم بشینه.
-من نمی دونم این دختر دیونه شده! هند! می خواد بره هند؟ واقعاکه.
دستی به سرش کشید.
-می خواد تنها بره! ای خدا آخه هم سن و سال های این دختر شوهر می کنن این می خواد بره هند.
بابا خندید.
-این قدر حرص نخور خانم. پشیمون می شه. یه چند تا فیلم دیده فکر کرده هند همش رقص و آهنگ و عشق و
عاشقیه. خودش بی خیال می شه شما فقط چیزی بهش نگید و کاری بهش نداشته باشید.
دندون هام رو محکم و از روی حرص روی هم فشردم. آروم زیر لب زمزمه کردم.
-می رم هند کسی هم نمی تونه جلوم رو بگیره حالا ببینید کی گفتم.
مامان از روی مبل بلند شد.
-می رم صداش کنم بیاد یه چیزی بخوره، چند روزیه هیچی نخورده این دختره ی لجباز.
romangram.com | @romangram_com