#عشق_یا_کیسه_بوکس_پارت_29
پامو رو پدال گاز فشار دادم خونه چندان از خونه ایرج فاصله نداشت ماشینو پارک کردم و کلید زنگ رو فشار دادم _کیه
_مجد هستم با جناب یوسفی قرار داشتم
_بله بله بفرمایید جناب مجد
در با تیکی با باز شد داخل شدم و در رو پشت سرم بستم یه حیاط بزرگ که تهش عمارتی بزرگ به رنگ سفید قرار داشت و یه راه سنگ فرشی که دقیقا تا جلو عمارت ادامه داشت قدمامو تند کردم و خودمو به در عمارت رسوندم زنی که لباس خدمه تنش بود منتظرم ایستاده بود
_بفرمایید جناب مجد آقا منتظرتون هستن من راهنماییتون میکنم
پشت زن راه افتادم زن در بزرگی که سمت راست بود رو باز کرد و با دست از من خواست داخل شم
31
داخل شدم یه سالن بزرگ پر از چیزهای قیمتی و زیبا و مردی که نمیشه گفت جوون یا پیر
میانسال که رو صندلی چرخداری ته سالن نشسته بود
مرد_ بیا اینجا جوون
به طرفش رفتم چهره مهربونی داشت مردی با موهای خاکستری چشمانی عسلی و بینی و دهن متناسب که با پوست روشنش زیبایی خاصی بهم میداد و معلوم بود تو جوونیش خاطر خواه زیاد داشته
تعارفم کرد رو مبل روبروش بشینم بعد از نشستنم
اقای یوسفی_ عطیهه عطیهههههه کجایی همون زنی که در رو بروم باز کرد سریع داخل شد _بله اقا چیزی نیاز دارین
مرد رو کرد به من چی میخوری بگم واست بیاره چای یا قهوه یا شایدم نسکافه یه لبخند نیم بند زدم
romangram.com | @romangram_com