#عشق_یا_کیسه_بوکس_پارت_30


_هیچ کدوم فقط اگه میشه یه لیوان اب یوسفی _برای من قهوه و برای جناب منتظر بهم نگاه کرد _مجد هستم علی مجد

_بله برای جناب مجد هم یک لیوان اب

_بله اقا

با رفتن عطیه اقای یوسفی رو کرد بهم _خوب چه کمکی از دستم بر میاد

_راستش نمیدونم چطور بگم در اصل من با پسرتون کار دارم ایرج

_ایرج ایران زندگی نمیکنه بعد از ازدواج با دختر عمش برای زندگی به هلند رفتن

_ببینید جناب یوسفی میدونم شاید باور نکید حرفامو و منو شخصی دروغ گو بدونین ولی ازتون میخوام تا اخر حرفامو گوش کنید _میشنوم

_7سال پیش من با زنی به اسم سیما کیا ازدواج کردم زندگی خوبی داشتیم

بعد از یک سال خدا دختری بهمون داد که اسمشو ساناز گذاشتیم به یه سری دلایل من متوجه شدم زنم ادم درستی نیستش )خیلی واسه یه مرد سخته بگه زنم یه بد کار....ه هستش ( الان دختر من 5 سالشه یه چند روز بود که مداوم تب میکرد و بی حال بود به دکتر مراجعه کردیم که متوجه شدیم ساناز مبتلا به سرطان خون هستش ازمایش مغز استخوان دادم که درصورتی که بشه مغز استخوان من رو بهش بدن پیوند انجام بشه ولی امروز صبح متدجه شدیم که امکان پیوند از من به ساناز امکان پذیر نیستش چون ساناز اصلا

اب دهنمو قورت دادم و از لیوان ابی که خدمتکار بی هیچ حرفی رومیز جلوی من گذاشت و رفت کمی نوشیدم متوجه شدم که من پدر ساناز نیستم

به اقای یوسفی نگاه کردم با دقت به حرفام گوش میداد با سکوت من بحرف اومد _خدب اینایی که گفتین چه ربطی به پسر من داره چشمامو بستم

_رفتم پیش زنم و با هزار ضرب و زور فهمیدم بابای ساناز کسی نیست جز پسر شما ،ایرج یوسفی

چشمامو باز کردم انتظار داشتم اقای یوسفی عصبی بشه و منو از خونش بیرون کنه ولی برخلاف تصورم اون شروع کرد به خندیدن _یعنی میگی من یه نوه دارم به اسم ساناز

_سرمو به معنی اره تکون دادم

یوسفی _ عطیهعهعهه عطیههههه کجاییییی اون تلفنو برام بیار خدمتکار سریع تلفن رو برای یوسفی اورد شماره ای رو گرفت وقتی نگاه منتظر من رو دید گوشی رو روی اسپیکر گذاشت صدای پسری داخل گوشی پیچید

romangram.com | @romangram_com