#عشق_و_تقدیر_پارت_23
سوگل چند لحظه سکوت کرد ولی بعدش گفت:
-خیلی تابلوام؟؟؟
من:دیدی بالاخره اعتراف کردی؟؟نه تو تابلو نیستی من خیلی زرنگم...
هستی هم که از اول ساکت بود با تعجب گفت:
-راست میگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باورم نمیشه پس اگه شانس و بخت باهامون یار باشه باهم جاری(اصطلاح زن برادر شوهر) میشیم!!!!
و خندیدیم حالا نوبت سوگل بود که تعجب کنه:
-جدی؟؟؟ تو؟ فرهاد؟!!؟؟؟
هستی : ارررررره تازه رها هم...
اوه اوه دیگه خیلی جو گرفته بودش و داشت زیاده روی میکرد...سریع دو تا سرفه محکم کردم که خفه شد و سوگل هم اصراری نکرد.خدارو شکر جاده ها زیاد شلوغ نبودن. ساعت از 2 نصف شب گذشته بود که رسیدیم. سوگل و هستی حسابی خوابیده بودن و الان سرحال جلوی من وایساده بودن...ولی من بدبخت چی؟مثل جغد تا الان بیدار بودم و داشتم رانندگی میکردم.به بچه ها خبر نداده بودیم که داریم میام که به قول خودمون مچشونو بگیریم...به سپهر اس ام اس دادم:
-سلام بیدارید؟
سپهر:آره بابا الان تازه سر شبه!!واسه چی؟
من: همینجوری چیکار میکنید؟
سپهر:هیچی نشستیم داریم درباره کار و... صحبت میکنیم.!!
romangram.com | @romangram_com