#عشق_و_تقدیر_پارت_1
فصل اول
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم . با بی حوصلگی صداشو قطع کردم و سر جام نشستم . با دیدن عکس خودم و سپهر که روی میز کنار تختم بود خواب از سرم پرید . توی اون عکس من 5 سالم و سپهر 8 سالش بود و من با لباس عروس و سپهر با کت و شلوار دومادی بود!!! . بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم . سپهر پسر خاله م بود که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم . خیلی خیلی دوستش داشتم ولی نه مثل یه برادر اما اون منو مثل خواهرش دوستم داره . افسوس و صد افسوس!! برای همین همیشه باهاش مثل برادرم رفتار میکنم . من رها رادمنش تنها دختر 24 ساله ی یه خانواده ی ثروتمندم . قدم نسبتا بلنده و پوست برنزه ای دارم. چشمام و موهای فر و بلندم که تا گودی کمرم میرسه عسلی هستن بینیم کوچولو و سربالاس و لبای برجسته ای دارم. در کل خوشگلم!(ای جونم اعتماد به نفس!).سپهر پسر 27 ساله ای بود... قیافه ش در عین ساده بودن جذاب بود. چشماش و موهاش مشکی رنگ بودن و پوستش سفید.هیکل چهارشونه و ورزیده ای داشت... چند سال براشون زحمت کشیده بود. با هستی بهش میگفتیم هرکول!! هستی، دختر داییم 23 سالش بود ولی حسابی باهاش جور بودم و تنها کسی هم که از احساس واقعی من به سپهر خبر داشت همین هستی و یکی از دوستای نزدیکم به اسم تینا بود. هستی دختر سبزه و چشم و ابرو مشکی و خوشگلی بود و یه برادر به اسم حامد داشت که 13 سالی میشد که برای گرفتن مدرک رفته بود فرانسه . از محبت پدر و مادر هیچی نفهمیده بودم چون بابام که 6 روز هفته رو سفر کاری و ماموریت و... بود مامانمم که یا داشت به سر و وضعش میرسید یا خونه ی دوستاش بود . منم این وسط میچرخیدم واسه خودم!!
از دستشویی امدم بیرون و به ساعت نگاه کردم.آخ آخ دیرم شد ! قرار بود با سپهرو تینا و چند تا دیگه از دوستامون بریم کوه!!سریع ساپورت مشکی و پاتوی بلند مشکیمو با بوت های ساق بلند و مشکیمو پوشیدم و کلاه و شال قرمزمم سرم کردم.یکم رژ لب قرمز با ریمل زدم و با میس کال سپهر فهمیدم که دم دره و سریع رفتم پایین . هستی و سپهر و سوگل (خواهر سپهر) تو لکسوز سپهر منتظرم بودن. عقب کنار هستی نشستم و سلام کردم . راه افتادیم سمت جایی که با بچه ها قرار داشتیم. زود رسیدم و برای سلام و علیک پیاده شدیم و تازه من سپهرو دیدم! یه جین آبی و پالتوی مشکی و بلند شیکی تنش بود و موهاشو بالایی داده بود. بعد از اینکه به همه سلام دادیم دوباره سوار ماشینا شدیم و به سمت توچال حرکت کردیم. وقتی رسیدیم یکم وقت تلف کردیم و بعدش رفتیم بالا.خداییش خیلی سخت بود.سپهر کمک من و هستی و سوگل میکرد.یکم بیشتر نمونده بود برسیم که یهو پام سر خورد و لنگ و پاچم رفت هوا!!! ولی قبل از اینکه کاملا بیفتم سپهر محکم بازوم رو گرفت و با خنده گفت:
-شست پات نره تو چشمت؟!!
منم خندیدم و جواب دادم:
-ولم کن دستم شکست...
سپهر: بیا و خوبی کن!
هلش دادم و رفتم پیش بچه ها.داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم که یهو یه گوله برف خورد تو بازوم.برگشتم یه فحش بدم ولی موند رو دلم چون سپهر بود!خواستم یه چیزی بگم که یکی از دوستای سپهر به اسم رامین که خیلی باهاش راحت بودم تلافی کرد و سپهرو با یه گوله برفی گنده غافلگیر کرد. و اینجوری برف بازیمون شروع شد.چند ساعتی بازی کردیم و بعدش اومدیم پایین و سوار ماشینا شدیم و رفتیم یه رستوران ناهار خوردیم و بعدشم دیگه نخود نخود هرکه رود خانه ی خود!!.وقتی رسیدم خونه سریع یه دوش گرفتم و رفتم خوابیدم.گوشیم داشت زنگ میخورد.خوابالود نگاش کردم. تینا بود.یکی از دوستام. با شیطنت خندیدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم و بلند گفتم:
من:هااااااااان؟
-اااااا چته؟ ترسیدم!!
من:حقته تا دیگه تو باشی مردمو از خواب بیدار نکنی.
-خب حالا میای بریم بیرون؟
من:کجا؟باکی؟کی؟
romangram.com | @romangram_com