#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_141

-گوش کن می فهمی درباره ی چیه.

بعد سینه اش را صاف کرد و از بر شروع به خواندن کرد:

-یکی را دوست می دارم؛ ولی افسوس او هرگز نمی داند؛ نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم؛ ولی افسوس که او هرگز نگاهم را نمی خواند؛ به برگ گل نوشتم من، که او را دوست می دارم؛ ولی افسوس که او برگ گل، به زُلف کودکی آویخت تا او را بخنداند؛ به مهتاب گفتم: ای مهتاب سر راهت به کوی سلام من رسان؛ گو که اورا دوست می دارم؛ ولی افسوس یک ابر سیَه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانید؛ صبا را دیدم و گفتم: صبا دستم به دامانت؛ بگو از من به دلدارم، که اورا دوست میدارم؛ ولی ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید؛ کنون وا مانده از هرجا دگر با خود کنم نجوا، من یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او هرگز نمی داند.

شایان با لبخند نگاهش کرد.

شادان با هیجان گفت:

-قشنگ بود مگه نه؟

شایان با همان لبخند گفت:

-بیشتر خوندنت آدمو جذب می کنه.

***

-چی شد پیمان؟

-با توجه به استشهاد گارسون و حسابدار احتمالا سه الی پنج ماه واسش زندونی می برند.

-فقط همین؟

-یه دیه ی سی میلیونی هم برای دست و پای شکسته و ضربه سر هم بهش می دهند.

-اگه نتونه دیه را بده؟

romangram.com | @romangram_com